Zero: the rumor of the century

330 75 59
                                    

"آقا، لویی تاملینسون اینجان تا شما رو ببینن" یه زن که تقریبا اخرای چهل سالش بود در حالی که توی چارچوب دفتر زین مالیک ایستاده بود به ارومی اینو گفت. مرد جوان با یه چهره متعجب و منزجر سرشو بالا برد و همونطور که به اون زن چشم غره میرفت دستشو بین موهاش برد‌. تو این لحظه مود سر و کله زدن با هیچکس رو نداشت، مخصوصا لویی فاکینگ تاملینسون.

"بهش بگو سرم شلوغه" زین گفت، لحنش تحکم آمیز بود و دوباره به زن چشم غره رفت.

"ایشون گفتن ضروریه، و باید همین الان باهاتون صحبت کنن" زن به زمین خیره شد، چشم غره زین معذبش میکرد. اون میدونست که مرد جوان زیاد دوستانه رفتار نمیکنه، یه سال میشه که باهاش کار میکنه...ولی چشم غره مرد باعث شد موهای پشت گردنش سیخ بشن.

"بهش بگو سرم شلوغه" زین دوباره گفت، واقعا امیدوار بود که اون بره. زن قبل ازینکه از اتاق بیرون بره سرشو آروم تکون داد. زین آه آرومی کشید، سرشو به دوطرف تکون داد و رفت سراغ پرونده هایی که روی میزش بودن. تقریبا یک دقیقه بعد با شنیدن داد و فریاد دست از کارش کشید. لازم نبود اون یه نابغه باشه تا بدونه این صدای جیغ کیه.

"به کیرمم نیست اگه سرش شلوغه! من باید همین الان با اون کله دیکی حرف بزنم!" صدای لویی تاملینسون توی طبقه اکو شد، و باعث شد زین لبخند کوچیکی بزنه که تونسته حتی قبل از اینکه ببینتش کون اون پسر رو بسوزونه.

"جناب... ایشون واقعا سرشون شلوغه. مطمئنم اگه بعدا بیاین میتونین--"

"برای بار میلیون‌اُم پاتریشیا، برام مهم نیست"

"آقا اسم من لیس--" حرف لیسا توسط لویی که در اتاق زین رو محکم هل داد قطع شد. زین حتی به خودش زحمت نداد تا نگاهشو از برگه های روی میزش برداره، ولی همچنان پوزخند میزد. اون واقعا میتونست حس کنه لویی چقدر عصبانیه، جوری گرما ازش ساطع میشد انگار خورشید توی یه روز گرم تابستونیه.

"اقا من دارم میرم--" لیسا گفت و با یه چهره وحشت زده به زین نگاه کرد. اون نمیخواست بخاطر لویی شغلشو از دست بده.

"مشکلی نیست لیسا" زین گفت، لبخند کوچیکی تحویل زن داد. لیسا هم در جواب لبخند احمقانه ای زد و از اتاق خارج شد.

"خب حالا افتخار همصحبتی با شما رو مدیون چی هستم؟" زین پرسید و دوباره توجهشو به کاغذ های روی میزش داد ولی واقعا بهشون نگاه نمیکرد... تا اینکه لویی یه عکس رو روی میز کوبید. زین با کنجکاوی بهش نگاه کرد، نمیفهمید چه معنی داره.

"این" لویی همونطور که دندون هاشو به هم میفشرد و به پسر بزرگتر چشم غره میرفت گفت. زین متوجه نمیشد، این دقیقا چیه؟

"این چیه؟" زین پرسید و برای اولین بار از وقتی لویی وارد اتاقش شد بهش نگاه کرد. لویی دندوناشو به هم فشار میداد، فکش قفل شده بود و دست به سینه بود. نگاهش انقدر قدرتمند بود که اگه میخواست میتونست زینو به آتیش بکشه.

"این، برگه سونوگرافیه" صدای لویی میلرزید، عصبانیت اون پسر فقط یکم زیاد بود. اون فراتر از، از کوره در رفتن بود... و الان قابلیت اینو داشت که دهن زینو صاف کنه.

"چی؟" یکم شوکه شده بود و به لویی نگاه کرد. چرا لویی باید براش برگه سونوگرافی بیاره؟ لویی آه عمیقی کشید، واقعا باورش نمیشد زین انقدر احمق باشه. ولی در هرصورت زین از نظر لویی یه کسخل احمق بود.

"من باردارم" لویی بالاخره بعد از یک دقیقه گفت، صداش اینبار آروم تر شده بود. زین ابروشو بالا برد و همونطور که سعی میکرد نفس بکشه یکم جابجا شد. فقط چندثانیه طول کشید تا دوباره به حالت سردش برگرده. به صندلیش تکیه داد و همونطور که به لویی نگاه میکرد دست به سینه شد.

"مال توعه" لحن لویی تمسخر آمیز بود، انگار این که بچه مال زینه واضح ترین چیز دنیاست. زین خندید، درواقع سعی میکرد این حقیقت که چقدر وحشت کرده رو مخفی کنه. امکان نداشت اون لویی رو حامله کرده باشه، اونا فقط یبار باهم خوابیدن و همونم یه اشتباه بود.

یه اشتباه مسخره که راستش زین بدش نمیومد دوباره انجامش بده...

"نه نیست" زین گفت، سرشو به دوطرف تکون داد.

"چرا لعنتی هست" لویی نمیتونست باورش کنه، اون میدونست زین یه سگ عوضی و بی مصرفه، ولی اون فکر میکرد اگه بفهمه داره پدر میشه برای اولین بار تو زندگیش یه قدم درست برمیداره... البته که این اولین اشتباهش بود.

اون واقعا انتظارات بالایی از زین داشت.

"مدرکت کجاست؟ خداوکیلی لویی؛ نمیتونی انتظار داشته باشی من حرفتو باور کنم" زین گفت، حتی موقع حرف زدن نفس نگرفت. البته که اون یه کونی بود، خودشم میدونست داره مثل یه کونی رفتار میکنه... ولی به هیچ جاش نبود. لویی نمیخواست زین پدر بچش باشه، زین هم قرار نبود پدر بشه.

"تو تنها کسی هستی که من باهاش خوابیدم زین، توِ لعنتی اینو میدونی" به زین چشم غره رفت، لحنش یجورایی التماس آمیز بود... چرا زین حرفشو باور نمیکرد؟ انگار که اون با کل شهر خوابیده.

"این بچه من نیست لویی. حالا هم خیلی ممنون میشم اگه بری" زین گفت و به گفتگوشون خاتمه داد. لویی بهش خیره شد. کاملا لال و متحیر شده بود... هرچند نمیتونست بگه غافلگیر شده. پس همون کاری رو کرد که زین خواسته بود، برگه سونوگرافی رو برداشت و به سمت در رفت. یه لحظه وایساد، برگشت تا به زین نگاه کنه.

"میدونی... راستش فکر میکردم بزرگ شی و برای یبارم که شده توی زندگیت مسئولیت پذیر باشی" لویی زمزمه کرد، ولی اونقدری بلند بود تا به گوش زین برسه. زین چیزی نگفت و وانمود کرد که مشغول کارشه. و بعد لویی رفت و پسر بزرگتر رو توی دفترش تنها گذاشت. زین آه بلندی کشید، به موهاش چنگ زد و لبشو گاز گرفت.

واقعا گند زده.

•~•~•~•~•

سلام قشنگا
بالاخره آپ کردم و ببخشید که انقدر طول کشید.
فکر کنم پشماتون ریخت...
خودمم وقتی خونده بودم همین حسو داشتم.
و همونطور که میدونین و فهمیدین این بوک
ام پرگه و اگه مشکلی دارین یا خوشتون نمیاد نخونید :)♡

منتظر حمایت‌هاتون هستم.
مرسی که میخونید💛
- یاس تاملینسون 

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 02, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Style (zouis mpreg)Where stories live. Discover now