ولی هری رسید و بر خلاف فکر کمرنگی که از ذهنش گذشت ادوارد هم با آن ها همراه شد .
با تمام شناختی که از برادر بزرگش داشت باز هم یک لحظه به این که ادوارد اون ها رو تنها گذاشته فکر کرد .

هری با لبخندی این چند روز رو که مثل جهنم گذشت از خاطرش پاک کرد و لبخندی سپاسگزاری تجویل قول بزرگترش داد که با اخم نگاهش را از او گرفت بدون شک او غرغر های پدرانه برادر بزرگش رو تحمل میکرد نصیحت هاش رو گوش میداد و طبق معمول به هیچ کدام عمل نمی کرد و شب مثل تمام شب های دیگه در نزدیک ترین حالت به دو برادر بزرگش می خوابید. خودش رو لایق یک خواب راحت میدونست از اون جایی که چند شب درست نخوابیده بود و حالا جای لویی امن بود
پنجه های هری اولین بار برای کنجکاوی دومین بار ادای به دین و سومین بار او را به خاطر علاقه به آلبرتا کشانده بودند

ادوارد خم شد و زنجیر نقره ای که روی خاک می درخشید با نوک انگشت برداشت صلیب آشنایی آویخته به زنجیر باریک بود او متوجه نگاه معذب لویی نشد ،هیچ کدام نشدند
دیدن دو مرد لخت که بدون شرم و تلاشی برای پوشاندن خودشان جلوی رویش ایستاده بودند زیاد جالب نبود نه برای لویی

الکس موهای بلندش را پشت گوشش زد و با لبخند به سمت کیسه پارچه ای که شبیه یک کیف دوخته شده بود رفت خم شد و آن را برداشت و از داخلش پیراهن آبی روشن و شلوار مشکی که دفعه قبل پوشیده بود بیرون کشید " ادوارد با خودت لباس آوردی چون ما لباس اضافی نداریم " او با شیطنت گفت سعی کرد لبخند نزند و موقع پوشیدن شلوار زیر چشمی صورت برادرش را زیر نظر گرفت

ادوارد با ابرو های بالا و پایین که از گستاخی الکس تاب برداشته بودند لب باز کرد تا اعتراض کند ولی نگاهش با دیدن لویی که بی هدف به آسمان و نوک درختان و کلا هر جایی جز او خیلی ناشیانه نگاه میکرد و چشم های آبی خجالت زده اش را می دزدید رنگ تعجب کرد و تک خنده ناباورانه و تمسخر آمیزی از لب هایش گریخت لبخند کجی زد و به هر دو برادرش که تازه متوجه ماجرا آن هم با دیدن گونه های سرخ لویی شده بودند کرد به
این طور نادیده گرفته شدن عادت نداشت همیشه هم هری هم ادوارد و هم الکس به نگاه های خیره و پر از اشتیاق امگا ها رو خودشون عادت داشتن چه وقتی که برهنه بودن.و چه زمان هایی که با لباس و در حالت عادی مشغول کار های معمولی و روزمره بودند وقت هایی که در دریاچه حمام میکردن با سخاوتمندی بدن هاشون رو به نمایش امگا ها یی که پشت درخت ها با بی دقتی پنهان شده بودند و پچ پچ های ستایش گرشون به گوش می رسید میگذاشتند و تعریف و تمجید ها باعث نیشخند روی لب هاشون می شد هری همیشه زیاده روی میکرد و برهنه کنار رودخانه دراز میکشید یا گاهی روی سنگ ها قدم میزد .

ادوارد لب های خندان که روی هم فشار میداد و نگاه سرگرمش رو روی لویی نگه داشته بود و به اون نزدیک شد " اوو چیز جالب تری روی درختا هست شاید یه بلوط سوراخ یا جوجه های کچل دارکوب هوم" اون جلوی لویی متوقف شد ولی فاصله اش رو حفض کرد گردنش رو کج و لبخند از خود راضی زد کاملا معلوم بود که بهش بر خورده .

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now