Seventeen

932 232 108
                                    

H
بامزه اس .
این خوبه یا بد؟
خوبه.
L

اتفاق شومی در حال رخ دادن بود سایه سیاهی نجوای ترسناکی را همراه باد زمزمه میکرد و به گوش هر سه گرگ آلفا می‌رساند همین موضوع پاهای هر سه را حین برگشتن به شمال سست کرده بود بهار فصلی بود که مردم به دیدن گرگ ها در اطراف شهر و دامه کوه عادت داشتند ماه مارس تا مه فصل جفت گیری گرگ ها بود شادی بعد از سوز زمستان، قلب هایی که با آفتاب بهاری گرم و احساساتی که همراه شکوفه ها می شکفتند. حتی حیوانات هم دارای احساسات و عواطف هستن به روش خودشون فقط کمی برای دیدنش حوصله و دقت لازم است
اما امسال بر خلاف سال های قبل گرگ های غریبه ای در اطراف آلبرتا و حتی شهر های دیگر پرسه میزدند بوی نا اشنایشان در فضا پیچیده بود .
زوزه های غریب
با تمام این نگرانی های غریزی بعد از سه روز دیدار هری، ادوارد و الکس آلبرتا را به مقصد کوهستان راکی ترک کردند وقتی از بین شاخه ها آخرین نگاه هایشان را به لویی که متوجه حضور کسی پشت شاخه های خشک نشده بود و داشت از محکم بودن حصاری که چند روز پیش تعمیر کرده بود مطمئن می شد می انداختند .

بدون شک هری تمام خودش رو به راکی باز نمیگرداند نه کاملا بار ها هر سال و هر سال حین برگشتن به بردن لویی فکر میکرد به روش های مختلف خواستن پیشنهاد دادن تا این که به مرز های شمالی قلمرو استایلز میرسیدند و با دیدن قله پوشیده از برف هوای سرد گریخته از نوک کوه و آرامش کوهستان خواسته های کودکانه اش را فراموش میکرد

امسال هم مثل سال های قبل بود .
هر سه از مرز عبور کردند و مسیر کوهی را در پیش گرفتند راه باریکی از بین سراشیبی کوه و صخره های نوک تیز کمتر علفی دیده می شد و قله های اطراف در برابر عظمت کوهستان راکی ناچیز به نظر میرسیدند .
ارتفاعات راکی جایی که کمتر کسی جرات پا گذاشتن به آن به سبب گرگ های وحشی و قله های خطرناکش را داشت .

خانه ، هوایش آرامش بخش بود
طبق خواسته پدرشان هر سه به محض ورود به پگ که به طور موقتی در چنگل مستقر شده بودند به دیدن پدرشان رفتند آن طور که تریستان گفته بود دزموند درباره موضوع مهمی با هر سه پسرش حرف های زیادی داشت .شعله های آتش همراه ستاره ها می سوختند ولی قبل از این دیدار هری روباه کوچکی را دید که در فاصله برای جلب توجهش دست و پا میزد
پنجه های گلی و خستگی که در پا های روباه قرمز مشخص بود خبر از مسیر طولانی و بدون توقعی میداد که سپری کرده بود
خبر مهمی داشت
روباه ماجرای کشته شدن سم برادر آلفای گرگ های جنوبی رو به هری گفت ولی قسمت مهم داستان شکارچی بود، پسری که الان خودش رو تبدیل به طعنه دندان های کینه توز راس کرده بود . لویی

هری به محض شنیدن خبر از پگ و دو برادرش دور شد و راه برگشت رو در پیش گرفت تا آلبرتا یک هفته راه بود الکس بدون فکر دنبال برادر کوچکش دوید اون هم بیم دیر رسیدن رو داشت اما ادوارد مانع هر دو توله بی فکر شد ولی مخالفتش راه به جایی نبرد شاید هم زیاد تلاش نکرد ادوارد ایستاد و رفتن دو برادرش رو تماشا کرد در حالی که بین همراه شدن با آنها و برگشتن به پگ دو دل بود شانس زیادی برای به موقع رسیدن نبود ولی چیزی اون رو تحریک به اشتباه کردن میکرد به قانون شکنی ‌و سرپیچی از والدینش هری بدون این که نگران خشم پدرش و تنبیه سختی که بدون در نظر گرفتن خویشاوندی باید بابت اشتباهش و بی اجازه خارج شدن از قلمرو می پرداخت می دوید و پنجه هایش را در خاک فرو میکرد بدون لحظه ای توقف برای تازگی نفس
از بین درختان سر به فلک کشیده دو گرگ با سرعت به سمت کوهپایه ها و امتداد جنگل حرکت میکردند
طوری می دویدند انگار گله شکار چی ها همراه با بیست سگ وحشی دنبالشان باشد
هری دعا میکرد دروغ روباه رو با چشم های خودش ببینه این که پسرک کوچک که در کلبه خارج از شهر زندگی میکرد قاتل گرگ مرده نباشه
راس شهرت خوبی نداشت
با تمام این ها او زمانی رسید که لویی جلوی راس برای مردن آماده نبود و این تمام ماجرا بود اگر اون روباه دیر می رسید و یا اگه هری دیر تصمیم می گرفت لویی حالا مرده بود مادرش عزا دار و خانواده اش یک بار دیگر می شکست .
ولی این بار بد تر چون کسی که میرفت زیر خاک دفن می شد بدنش خوراک کرم ها و صندلی که با اقرارق در راس میز شام گذاشته بود مایه اندوه مادرش می شد

North star  (l.s) by  azadOnde as histórias ganham vida. Descobre agora