Part 1

955 121 36
                                    

سان*
*ساعت 11:30 شب *
خوابم نمیبرد و فردا هم دانشگاه داشتم اصلا نمیدونستم چیکار کنم
من معمولا هروقت حوصلم سر میره یا خوابم نمیبره اهنگ never not از lauv رو میخونم بهم آرامش میده
که الان هم وقت این اهنگه
🎵🎵🎵🎵🎵
🎵🎵🎵🎵🎵🎵🎵
We were so beautiful
We were so tragic
No other magic
Could never compare
Lost my self seventeen
Then you came found me
No other magic
Could never compare
There's a room
In my heart with the memories we made
....

داشتم میخوندم که برادرم اومد
سونگهوا: به به سانا داره اهنگ همیشگیو میخونه که، خسته نشدی از این اهنگ؟
سان: بنظرت زود نیومدی خونه؟
سونگهوا: چرا مگه میخواستی چیکار کنی کلک
سان: هیچ میخواستم اینقد اهنگ بخونم تا خوابم ببره الان که تو اینجایی نمیتونم بخونم
سونگهوا: خجالت میکشی؟
سان: نخیر
سونگهوا: هرچی تو بگی، راستی تو فردا دانشگاه نداری مگه؟
سان: چرا دارم ولی خوابم نمیره
سونگهوا: لالایی بخونم برات؟
سان: بیخیال، سعیمو میکنم بخوابم
سونگهوا: باشه، چراغ رو خاموش کنم ؟
سان: اره
سرم رو بوسید و وقتی میخواست از اتاق بره بیرون چراغ هارم خاموش کرد
من واقعا هیونگ رو دوست دارم اون یه فرشته ی بدون بالِ.....
سونگهوا: سانا سانا پاشو دیرت شد سانا بلند شو باید بری دانشگاه سانااااااا
صداش خیلی رو مخم بود و من واقعا خوابم میومد
سونگهوا : سانااااا پاشوو ساعت هشته لعنتی
تا سونگهوا عدد هشت رو به زبون آورد مثل جت از جام بلند شدم و بدون توجه به هیونگ رفتم سمت دستشوییِ اتاقم که مسواک بزنم و ابی به صورتم بپاشم
خیلی دوست داشتم که دوش بگیرم ولی تایم محدودم نمیذاشت
بعد از 2دقیقه از دستشویی اومدم بیرون ولی سونگهوا رو ندیدم و حدس میزدم که رفته صبحونه درست کنه
لباسامو پوشیدم و رفتم تو آشپزخونه و دیدم که حدسم درست از اب دراومد ، سونگهوا درحال صبحونه درست کردن بود
سان: صبح زیبات بخیر هیونگم
سونگهوا: صبح بخیر، بیا صبحونتو زود بخور بعد میرسونمت دانشگاه
سان: نه گشنم نیس دیرمم شده زود برسونم
وقتی غذا نمیخوردم سونگهوا زیاد اسرار میکرد ولی دیرم شده بود و اسراری نکرد
سونگهوا: بعد دانشگاهت هی با گشنمه گشنمه سر منو نخوریا
سان: باشه اوما
سونگهوا: خفه شو برو پایین الان میام
خندیدم و رفتم کنار ماشین منتظر هیونگ وایسادم و بلاخره سونگهوا بعد از 10دقیقه اومد و باهم دیگه سوار ماشین شدیم
سونگهوا سرعتش زیاد بود و معلوم بود که برای دانشگاه نگرانه
سان: هیونگ آروم برو چیزی نمیشه اگه دیر برسم
ولی سونگهوا جوابمو نداد
سونگهوا دوست داشت سر وقت برسم به دانشگاهم غذامو خوب بخورم ، خوب بخوابم
سونگهوا حکم مادر رو هم برام داره
بعد از 30دقیقه به دانشگاه رسیدیم
دانشگاه از خونمون زیاد دور نیست بخاطر همین زود رسیدیم
سونگهوا‌: تموم شدی بهم زنگ بزن اگه اونموقع نتونستم بیام به هونگ جونگ میگم بیاد دنبالت، حالاهم برو دیرت نشه
هونگ جونگ دوست صمیمی سونگهواعه و خیلی وقتا میاد پیشمون میمونه
ولی من بهشون شک داشتم چون هروقت بحث هونگ جونگ میشد سونگهوا رفتاراش عجیب میشد
مطمئن بودم که بینشون یچیزی هست ولی بعضی وقتاهم به خودم میگفتم شاید چیزی نباشه من دارم بزرگش میکنم!
خلاصه که توی دوراهی گیر کرده بودم
داشتم میرفتم سمت در دانشگاه که دخترا یجوری نگاهم میکردن
احتمالا بخاطر داداشمه چون من همچین صورت جذابی ندارم!
به نگاهای دخترا اهمیت ندادم و رفتم توی محیط دانشگاه
بعد از کلی گشتن بلاخره کلاسمو پیدا کردم
تا اینکه دیدم استاد توی کلاس نیست نفس عمیقی کشیدم و رفتم روی تنها جای خالی پیدا کردم کنار یه دختر بود
دختره بنظر ساکت و مظلوم میومد برا همین با خیال راحت رفتم پیشش نشستم
روی صندلی نشستم و با دختر سلام کردم
دختر جواب سلاممو داد و دوباره سرش به کارش گرم کرد
سرم تو گوشی بود که از اونطرف کلاس صدای کوبیده شدن چیزی شنیدم
ولی عکس و العملی نشون ندادم
بعدش دوباره صدای داد زدن شنیدم
پسر: پسرِ خوشگل فردا پول منو باید بیاری اگه نیاری زندگیتو برات جهنم میکنم
ولی جوابی نشنیدم
من کلا دوست ندارم جلوم به کسی بی‌احترامی بشه پس بلند شدم و رفتم سمتشون و پسر مظلوم رو پشتم قایم کردم
سان: هوشااااا حرف دهنتو بفهم
پسر: تو چه گوهی میخوری این وسط؟ نکنه دوست پسرشی
نتونستم تحمل کنم و با تموم قدرتم به پسره مشت زدم
پسره بد روی اعصابم راه رفته بود
پسره خودش رو از رو زمین بلند کرد و میخواست بهم مشت بزنه ولی دستشو سفت گرفتم، اونقدر سفت که داد پسره بلند شد
وقتی عصبانی میشم هیچکی نمیتونه جلومو بگیره
درحالی که یقه پسره تو دستم بود گفتم: چقد میخوای مرتیکه؟ من دو برابرشو بت میدم
پسر مظلومی و که پشتم قایم شده بود لباسم رو به معنی نه کشید، منظورشو فهمیدم ولی اهمیت ندادم
پسر: 20میلیون دلار
سان: من 30میلیون دلار میدم بت فقط دست از سر این پسر بردار
پسر: فردا باید پول منو بیاری اگه نیوردی روزگارتو سیاه میکنم
پسره رو هل دادم و گفتم: گوه نخور بابا گورتو گم کن فقط
پسره سریع ازمون دور شد
به سمت پسر مظلومی که پشتم بود برگشتم و حالشو ازش پرسیدم
پسر مظلوم: ممنون، جبران میکنم
سان: چیو میخوای جبران کنی؟ من کاری نکردم که
پسر مظلوم: 30میلیون چیزی نیس؟
سان: اونو بیخیال مهم نیس، اسمت چیه؟
پسر مظلوم: وویانگ
سان: اووو چه اسم خوشگلی
خجالت کشید و با دیدن خجالتش لبخندی رو لبام شکوفه زد
سان: باشه حالا خجالت نکش
وویانگ خندید
که بعدش متوجه شدم که استاد هنوزم نیومده سرکلاس و رو به وویانگ گفتم: استاد نمیاد سرکلاس؟
وویانگ: نه مثل اینکه یه مشکلی براش پیش اومده
سان: اهاا اوکی، بازم کلاس داری؟
وویانگ: اره یکی دیگه دارم
سان: عه منم همینطور
سنگینی نگاه کسیو رو خودم احساس کردم، پشت سرمو نگاه کردم که دیدم دختر بغل دستیم داره نگاهم میکنه
دختره وقتی متوجهم شد سریع روشو برگردوند
وویانگ: تموم مدتی که داشتیم حرف میزدیم دختره داشت نگا میکرد
چیزی نگفتم فقط سر تکون دادم و بعدش گفتم: میای از کلاس بریم بیرون؟ اینجا خیلی خفس
وویانگ: نه چندتا کار دارم باید انجام بدم حالا دفعه بعد
سان: اوکی
از وویانگ دور شدم و رفتم سمت جایی که مینشستم کیفمو برداشتم و وقتی میخواستم از اونجا دور شم دختره صدام زد و رومو به دختره برگردوندم
دختر: میای بریم بوفه یچیزی بخوریم؟
سان: چرا که نه، بزن بریم
معلومخ که دختره خوشحال شده و سریع کیفشو برداشت و باهم دیگه رفتیم سمت بوفه
سان: چی میخوری؟
دختر: کیک شکلاتی
سان: فقط همین؟
دختر: اره
سان: خب تو همینجا بشین الان میام
و بهش لبخند زدم و رفتم کیک بگیرم
بعد از 5دقیقه با دوتا کیک شکلاتی برگشتم و روبروی دختر نشستم

اگه حوصله سر بر بود شرمنده من توی فیک نوشتن خوب نیستم*-*ولی امیدوارم پیشرفت کنم❤️
نظراتتون رو حتما بگیدد

MY BEAUTIFUL LOVE!Where stories live. Discover now