ugly fan and hot Fucker.prt32

Start from the beginning
                                    

(پایان فلش بک)

چانیول سری تکون داد و دستش رو تو جیب شلوارش فرو کرد
_خوبه...براش مشتاقم.
سرش رو کمی کج کرد و وقتی از اتاق خارج شدن نیشخند جذابی زد
"در هر حال امروز قراره ببینمش"

______________________________

روی تختش دراز کشیده بود و پاهاش رو به دیوار تکیه داده بود...واقعا داشت با کجا کشیده میشد؟
یه هفته؟..یه هفته فاکی اونم با پارک چانیول؟ کسی که بدون توجه به غرور بکهیون اینطور نابودش کرد...این ناعادلانه بود.
چچطور میتونست به اون آدم لبخند بزنه و بدتر از همه چطور میخواست مثل یه دوست باشه؟...با اتفاقات اخیر مرزای بازیگری رو جابه جا کرده بود.
حتی با فکرشم قلبش تند تند میزد...از خودش و حماقتش متنفر بود.
بکهیون نمیدونست ولی بعضیا توی زندگی هر فردی مثل یه تیکه‌جدا نشدنی از وجودت میمونن...بکهیون خودشم میدونست اگه چانیول سمتش برگرده سست میشه، به خاطر همین سعی داشت دوری کنه!
به انگشتای پاش حرکتی داد و لباش رو بیرون داد
_حالا تا اونموقع زیاد مونده...ولی واقعا این چه کارمای کوفتیه؟...بابا باید بره اونجا کار کنه تا من برم براش غذا ببرمو درست توی همون تایم کریسو ببینم؟
دستش رو به صورتش کشید و نالید
_این یه بازی کثیقه!
_بک
با شنیدن صدای مادرش از پشت در سریع تو جاش صاف نشست.
_بله اوما؟
در اتاقش باز شد و مادرش با لبخند ذوق زده ای داخل شد
_بک...رییست اومده دنبالت.
_ها؟
چند تا پلک گیج زد و سعی کرد به خاطر بیاره امروز مگه چه روزیه؟
از رو تخت پایین پرید و بعد از مرتب کردن موهاش در برابر نگاه مشتاق مادرش لبخند گیجی زد.
از اتاقش خارج شد و با دیدن خواهرش که جلوی در داشت با کای لاس میزد آهی کشید...چرا خانوادش یه مثقال آبرو براش نمیذاشتن؟
از بازوی بکهی گرفت و به داخل خونه کشوند و خودش درو کامل باز کرد....کای طبق معمول انقدر به خودش رسیده بود که‌ به راحتی توجه هر کسی از جمله بکهیون رو میتونست جلب کنه.
_چی شده؟
کای نیم نگاهی به مادر و خواهر بکهیون که منتظر بهش خیره شده بودن انداخت و پسر ریزجثه سریع متوجه منظورش شد پس سریع گفت
_الان میایم.
و پشت سر کای به سمت ماشینش حرکت کرد و وقتی داخلش نشستن هر دو نفس راحتی کشیدن.
_بک...تو چرا حاضر نیستی؟
_حاضر برای چی؟
خب...کای تاحالا توی زندگیش اینطور یعنی تا این حد پوکر نشده بود...بکهیون ماهی قرمزی چیزی بود؟...چطور میتونست همچین حافظه ریدمانی داشته باشه.
_بک...من دیروز بهت زنگ زدم و...
_شت شت شت...چرا یادم نبود.
با بدبختی تند تند گفت و دستش رو که تو هوا تکون میداد بین موهاش کشید.
_گند زدم.
_آره به شدت!
کای تایید کرد و پسر کوچکتر قبل ازاینکه از ماشین خارج بشه چشم غره ای براش رفت
_منتظر باش الان میام.
داخل خونه دوید و بدون توجه به نگاه متعجب بکهی و خانوم بیون به سمت اتاقش شیرجه زد. صبح دوش گرفته بود پس فقط لباساش رو عوض کرد و بعد از درست کردن موهاش از اتاق خارج شد
_اوما کاری پیش اومده باید برم...کلی پول توشه.
با ذوق گفت و همین مادرش رو به وجد آورد
_فایتینگ بکهیونااااا
پشت سر پسرش که مثل توپ آتیشی از خونه خارج شد داد زد...بکهیون برای زندگی کوچیکشون یه نعمت بزرگ بود.
خانوم بیون میتونست به پسر خوش قلب و مهربونش تکیه کنه...توی تمام این سالا بکهیون برخلاف جثه ریزش بار پدر و مادرش رو هم به دوش کشیده بود، خانوم و آقای بیون این رو از اول میدونستن ولی شاید فقط برای یه مدت از نعمت بزرگشون غافل شده بودن.
_حاضر شدم بریم.
بعد از بستن در گفت و کای نگاهی به سرتا پاش انداخت، لباساش خیلی ساده بودن ولی بازم بهش میومدن.
با به حرکت افتادن ماشین انگار موتور حرف زدن کای هم روشن شده بود چون...چون لعنت بهش از مخ بکهیون کم کم داشت دود میزد بیرون.
_میگم کای...همه اینا رو که کیونگسو به‌من حسودیش میشه و فلان رو هزار بار...دقیقا هزاربار گفتی، بخدا اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی از این پنجره پرتت میکنم بیرون!
لبای‌ کای آویزون شدن و با چشمایی که بی شباهت به چشمای گربه شرک نبودن به بکهیون نگاه کرد
_خب استرس دارم.
_باشه درک میکنم ولی این دیگه زیادیه.
بکهیون انگار که از تنبیه کردن یه بچه کوشولو پشیمون شده باشه با لحن ملایمی گفت و از پنجره بیرون رو نگاه کرد...اینکه با کای بود باعث میشد وقتی که رفتن فرانسه هم چانیول باهاش سرسنگین باشه.
چشماش رو بست و سرش به صندلی تکیه داد...امروز تموم میشد یه مرخصی یه ماهه باید میگرفت.

___________________

حلقه دستاش به دسته گلی که داشت محکم تر شد و سرش رو پایین انداخت.
برخلاف همیشه حس میکرد اعتماد به نفس نداره و همین اعصابش رو به بازی میگرفت.
کیونگسو حال الانش رو درک میکرد...دیدن کای و اون پسره کنار هم توی یه خونه اونم برای بار دوم واقعا یه شکنجه بود!
کای...اون عوضی تنها کسی بود که چشم کیونگسو رو گرفت و وقتی با هم وارد رابطه شدن کیونگسو چانیولی که عاشقش بود رو به خاطر اون ول کرد ولی حالا دقیقا تو چه نقطه ای ایستاده بود؟
خنگ نبود و خوب میفهمید چانیول بهش حسی نداره، کای هم رهاش کرده بود...اصلا اینجا چیکار میکرد؟
با حلقه شدن دست بزرگ چانیول دور کمرش توجهش جلب شد و لبخند رنگ و رو رفته ای بهش زد، بی خبر از اینکه چانیول تمام این مدت حواسش به کل سمتش بود.
بدون اینکه نگاهش رو از کیونگسو جدا کنه زنگ خونه رو به صدا درآورد و لحظه بعد در باز شد.
کای مثل همیشه پرفکت و عالی روبه روشون ایستاده بود و حقیقتا سعی داشت به دستی که دور کمر دوست پسر سابقش حلقه شده توجه نکنه.
_هی خوش اومدید.
با لبخند کنار رفت و وقتی مهموناش داخل شدن بکهیون با ظاهر برازنده تری از آشپزخونه خارج شد
_خوش اومدید.
چشماش رو هلالی کرد و دستش رو سمت کیونگسو دراز کرد اما فقط با بی محلی پسر ریزجثه روبه رو شد و خب...چانیول عوضش دستش رو گرفت.
سرش رو نزدیک برد و در برابر نگاه متعجب بکهیون دم گوشش زمزمه کرد
_از قصد اینطور خوشگل شدی؟
و خب همین حرف کافی بود تا قلب پسر ریزجثه توی حلقش بزنه و نیشخندی روی لبای قلوه ای آیدل بنشینه.
"اون هنوزم زیادی کیوته"
با خودش فکر کرد و همزمان متعجب شد...چرا واقعا سعی داشت یه چیزایی رو حتی به خود بکهیون ثابت کنه؟
یه چیزایی مثله "تو فقط میتونی منو دوست داشته باشی" یا به عبارتی "من صاحبه تو ام"

________________________

ووت و نظر فراموش نشه*-*
بوس بهتون😍❤❤

ugly fan and hot fuckerWhere stories live. Discover now