TWENTY

604 155 63
                                    

ووت و کامنت یادتون نره💚
****

دوشنبه صبح بود؛ لویی آه عمیقی کشید که صداش توی بالشش خفه شد.

تنها چیزی که باعث می شد بخواد از رختخواب بلند شه این بود که قراره هری رو توی مدرسه ببینه.


چیزی که اصلا براش هیجان نداشت، دیدن النا، دختری که جدیدا اذیتش می کرد، بود. دختر خوبی بود اما لویی با جدیت بهش گفته بود که قراره فقط دوست باشن اما انگار اون نمی فهمید.



اون باهاش لاس میزد، سعی می کرد همش بازو و شکمش یا سینه لویی رو لمس کنه و همیشه بهش چسبیده بود. این واقعا لویی رو اذیت میکرد چون تنها کسی که دلش میخواست بهش نزدیک باشه هری بود.




خودش رو از تخت بیرون کشید، عینکش رو زد قبل از اینکه بره نایل رو بیدار کنه.




"هیجان زده ای که امروز کراشت رو می بینی؟" نایل با شوخی گفت در حالی که با دستش چشماش رو می مالوند.




"و اون قراره کی باشه؟" لویی پرسید، مطمئن بود می دونه کیه.




"هزا بِر"(در اصل گفت هَربِرharbear ولی یه جوری بود) نایل جواب داد و چشمک زد.




لویی با صدای بلند به اسمی که نایل رو هری گذاشته بود خندید.



"من روش کراش ندارم." لویی سعی کرد چیزایی که اون روز به نایل گفته بود رو تغییر بده.




"مشکلی نیست، اونم تو رو دوست داره، اما به مسیح قسم اگه بهش بگی که من گفتم، اذیتت میکنم تاملینسون." نایل با جدیت گفت.




"بلوندی، اون من رو دوست نداره، پس خفه شو." لویی گفت و سعی کرد که به طرف دیگه ای بره.




"لو، اون واقعا دوستت داره پس شاید تو باید یه کاری راجبش بکنی؟" نایل پیشنهاد داد.




لویی سعی کرد خنده ای که می خواست از دهنش بیرون بیاد رو خفه کنه.




"شاید یه کاری کنم، شایدم نه." لویی با شیطنت گفت و رفت که حاضر بشه.




نایل با دیدن لجبازی لویی نالید و باعث خنده اون پسر شد.




'من خیلی خوشحالم.'



'هری من رو خوشحال میکنه.'


'صادقانه آخرین باری که به کسی فکر می کردم و انقدر خوشحال بودم رو یادم نمیاد.'

The Mind Games | L.SWhere stories live. Discover now