هری دید که برای یه ثانیه چشم های لویی روی اون قفل شد و به نرمی بهش لبخند زد. همه عصبانیت هری از بین رفت وقتی که دید اون‌چشم های آبی و لب های نازک صورتی‌ برای اون بودن.(به سمت هری بود)


هری در جوابش لبخندی زد قبل از اینکه به سمت دیگه خیابون به طرف خونه بره.


وقتی که رسید خونه، روی یکی از صندلی های آشپزخونه نشست و اتفاقات امروز رو مرور کرد.



ناراحت بود چون که قرار نبود با لویی وقت بگذرونه.
"هفته های دیگه هم هست." به خودش اطمینان داد.


آهی کشید و بلند شد، به سمت کانتر رفت و برای خودش قهوه آماده کرد، خسته نبود فقط عاشق قهوه بود.


صدای موبایلش از توی کیفش دراومد. برداشت و پیامی که اومده بود رو باز کرد.



لو<ε : ببخشید که این هفته نشد باهم باشیم. برای هفته بعد یه کار باحال می کنیم که زمان از دست رفته جبران بشه.x



هری با دیدن پیامی که دوست پسرش فرستاده بود لبخند بزرگی زد.



هری: مشکلی نیست، هفته بعد حتی قراره بهتر باشه<ε



هری روی ارسال زد و موبایلشو روی میز گذاشت، و دید که قهوه اش آماده است. به اندازه ای که می خواست شکر و خامه اضافه کرد، جرعه ای خورد و لبخند زد.



کمی بعد، نایل رسید و لویی به هری چشمک زد در حالی که نایل داشت پیاده می شد. هری لبخندی زد قبل از اینکه دوستش رو به داخل هدایت کنه.



"میدونی که خونه مون چقد کسل کننده است نی، و از همین الان عذرخواهی میکنم." هری با خنده گفت.



"هی،خونه تون خوبه به علاوه اینکه نزدیک فست فودیه، این خودش یه امتیازه!" نایل گفت و دو تا پلاستیک بزرگ که روش حرف M بود رو بلند کرد، به همراه نوشیدنی.



چطور متوجه نشدم؟


"کِی اینا رو گرفتی؟ من دیدم که بدون اینا وارد خونه شدی!" هری گفت، گیج شده بود که چطور اونا رو ندیده بود.



"گفتم که، به نظر میرسه تو توی دنیای کوچیک خودت به سر می بری هَرِه." نایل گفت و بی صدا خندید.



'اون لوییه. اون دلیلی‌ هست که من توی دنیا خودمم.
این پسر داره باهام چیکار میکنه؟'


'به هر حال، مهم نیست'


هری فقط شونه هاش رو بالا انداخت و داخل کیسه ها رو نگاه کرد و با چیز های زیادی رو به رو شد. کلی سیب زمینی سرخ شده ،ناگت مرغ و چند تا برگر و ساندویچ مرغ به همراه نوشیدنی.



"مرسی مرد. می دونی که همیشه تو این چیزا خوب نیستم." هری با خنده گفت و ضربه آرومی به شونه نایل زد.



نایل با خنده جواب داد"میدونم میدونم، حتی اگر هم چیزی تو خونه داشتی من همش رو می خوردم و تو بدون غذا می موندی."




بعد از اینکه بیشتر غذاها رو خوردن رو تخت بزرگ هری، که پنج نفر روش جا می شدن، دراز کشیدن.



هری تصمیم گرفت دوباره به لویی پیام بده، اینکه حوصله اش سر رفته بود و دلش برای لویی تنگ شده بود چیز خوبی نبود.



هری: سلام عشق، دلم برات تنگ شده:)



هری هوفی کشید وقتی که یه مقدار طول کشید تا لویی جواب بده ولی وقتی اون این کار رو کرد باعث نشد که لبخند نزنه.



لو<ε : من بیشتر! ، از غذاها لذت بردی؟



هری: البته، طوری غذا خوردم که انگار آخرین وعده غذایی زندگیمه:) ، تو چی؟



لو<ε : دقیقا همون چیزایی که شما خوردین، نایل برای من هم غذا گرفته بود. ما باید یه بار یه قرار فست فودی بزاریم، با همدیگه انقد بخوریم تا بترکیم هاها!



هری نخودی خندید و نایل نگاه عجیبی تحویلش داد.




هری: مطمئن نیستم که بخوای من رو اون موقع ببینی، من حداقل بعدش پنج ساعت می خوابم. اما هر [درخواست] قراری از طرف تو رو نمی تونم رد کنم، مخصوصا اگه راجب فست فود خوردن باشه.




لو<ε: پس برنامه ریزی شد! و ما قراره بعدش با همدیگه چرت بزنیم و دعا کنیم مریض نشیم، اما بازم هیجان انگیزه.




هری دوباره مثل یه دختر نوجوون خندید.



"به کی داری پیام میدی؟" نایل پرسید و به هری نزدیک شد تا گوشیش رو نگاه کنه.



"هیچ کس، فقط یه چیز خنده دار توی فیس بوک دیدم." هری جواب داد و سعی کرد صورت قرمز شده اش رو مخفی کنه.



نایل چپ چپ بهش نگاه کرد و با طعنه گفت" حتما که همینطوره."


هری با شیطنت به کنار هولش داد و دوباره مشغول پیام دادن به لویی شد.


The Mind Games | L.SWhere stories live. Discover now