Two

1.2K 293 110
                                    

در کمتر از چند ثانیه مرد هایی که دور هم حلقه زده بودند متفرق شدند. و زیر لب از رئیسشان که بی حوصله دست به کمر شده بود معذرت خواهی میکردند البته نگاه بعضی به اندازه کاول بد بود.
در هر حال ورق های کهنه روی الوار رها شد و هر کس تبر یا اره اش را بر میداشت. و سر کارش می رفت
لویی با دیدن این اوضاع به این فکر کرد قرار است به او هم سخت بگیرند نفس عمیقی کشید نگرانی در تاب ابرو های نازکش و چشم های روشن درشتش مشخص بود این فضای نا آشنا بیشتر مضطربش میکرد.
کاول یک راست به سمت مرد مسنی رفت مرد پیشبند کثیفی بسته بود اطرافش پر از قابلمه و ظرف بود و سیگار بین لب هایش بعد از ایستادن رئیسش مقابل او زیر کفشش خاموش شد.

ظاهرا کاول از قبل در طول مسیر به شغلی که قرار بود به لویی بدهد فکر کرده بود. " سلام ریچارد " سری برای مرد تکان داد و به لویی که کنارش ایستاده بود نگاه کرد " این کوچولو لوییه ، پسر تروی "

جثه کوچک لویی کنار کاول و مقابل مردی که ریچارد نام داشت خرد تر به نظر میرسید. نگاه ریچارد که بعد از پاک کردن دست های کثیفش با پیشبند روی او قفل شد باعث شد لویی کف دست هایش را به شلوارش بکشد ریچارد دستی به ریشش کشید و دهنش را حین فکر کردن کج کرد حدس این که داشت به این که یک بچه در کارگاه چه غلطی باید میکرد سخت نبود.

لویی برای یک لحظه خیلی کوتاه پر رویی همیشگی اش را گم کرد و خجالت کشید یعنی قد و قواره کوچکش انقدر مایع تاسف بود.
کاول بی توجه به مکث ریچارد ادامه داد او رئیس بود " بهش یه کاری بده تا مشغول باشه نمیتونه با اره برقی و وسایل گارگاه کار کنه. تو گفته بودی برای شستن ظرفا به یه نفر نیاز داری " او دستش را محکم پشت لویی گذاشت و او را به سمت ریچارد که مقابلش ایستاده بود و هنوز مطمئن به نظر نمی رسید هل داد " اینم یه جفت دست فرض " لحنش حتی موقع شوخی هم باعث ناراحتی بود.

لویی حتی یک بار هم به چهره کاول نگاه نکرد آشپز خانه ای که گوشه ای پشت انبار در فضای باز بین درخت ها در کلبه نیمه کاره ای ساخته شده بود تمام توجهش را جلب کرده بود با تردید به ریچارد نگاه زیر چشمی انداخت که انگار هنوز مردد بود

اما ریچارد برخلاف چهره اش جواب داد "اره البته" گوشه لبش را با دیدن لب و لوچه آویزان پسر بچه که معلوم بود نا امید شده است کج کرد لویی دلسوزی نگاهش را وقتی سرش پائین بود ندید .با دقت به لویی نگاه کرد.
ظاهرا چاره دیگری نبود چون کاول بعد از تمام شدن حرف هایش از آن ها دور شد و به سمت دفترش رفت کلبه ای که دور تر از انبار و بین درختان کاج بنا شده بود. دود آتشی که از لوله بخاری اش بلند می شد. فقط باعث شد لویی سرمای بیشتری را در اون صبح حس کند

لویی تسلیم شد با بیچارگی به ظرف های نشسته که میتوانست پشت کوه ساخته شده توسط آن ها پنهان شود نگاه کرد و نفسش را بیرون داد. امیدوار بود آب گرم باشد.

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now