ugly fan and hot fucker.prt26

Start from the beginning
                                    

_ممنون از خریدتون...خوش اومدید!
با لبخند مستطیلی شکلی مشتری رو راه انداخت و درست لحظه ای که تو جاش نشست صدای همکارش دراومد.
_هی بیون چرا مثل زنای حامله همش میشینی؟...پاشو این کارتونا رو ببر بذار انبار!
_اوه باشه.
سریع گفت و دور از چشم اون آدم زیرآب زن نفسش رو با بی حوصلگی بیرون داد....واقعا کار کردن توی هایپری اونم شیفت شب ایده خوبی نبود اما خب هر چیزی رو به اینکه بمونه خونه ترجیح میداد.
کارتون بزرگ جنس هایی که براشون رسیده بود رو برداشت و با قدمای نامیزون و تلو تلو خوران به سمت انبار برد.
نمیفهمید واقعا چرا اون سونبه اینهمه بهش گیر‌ میداد...نکنه تو زندگی قبلیش به فاکش داده بود و زده بود به چاک؟
آهی کشید و بعد از گذاشتن بار سنگین بین دستاش رو زمین کش و قوسی به کمرش داد و از پنجره های کوچیک انبار به بیرون نگاه کرد...از صبح یه بند داشت برف میومد و همچنان ادامه داشت.
_کریسمس نزدیکه!
با صدای آرومی زمزمه کرد.
تقریبا همه چیز به روال قبلش برگشته بود....حالا دیگه اولین برف تبدیل شده بود به هزارمین برفی که داشت زمین رو میپشوند و این خوب بود نه؟
تونسته بود به شغلش که همون رانندگی بود برگرده، البته اینبار راننده یه بچه پولدار از دماغ فیل افتاده شده بود ولی خب قابل تحمل بود.
زمان گذشته بود...مهم نبود سخت یا آسون، پر از خنده یا اشک ولی گذشته بود و حالا همه اتفاقات گذشته مثل یه رویای مبهم به نظر میرسید.
انگار با اون حرفایی که چانیول تو صورتش کوبوند تکلیف خودشم روشن تر شده بود و الان همه چیز خوب بود.
همه چیز خوب بود فقط بعضی مواقع لحظه ای که زیر دوش بود یهو سرجاش میشست و به یه نقطه خیره میشد...بعضی شب ها حس میکرد خودش رو هم نمیشناسه و وقتی به خودش میومد که یه گوشه تو تاریکی کز کرده‌...گریه نمیکرد ولی گاهی اوقات که تو ترافیک بود یهو تصویر بزرگ پارک چانیول رو روی پروژکتور بزرگی که روی بلند ترین ساختمون سئول نصب بود میدید و یهو چشماش با دلتنگی پر از اشک میشد.
اونشب...وقتی داشت با هر قدم از چانیول دور میشد میدونست دیگه نمیتونه کسی رو پیدا کنه که در این حد نسبت بهش احساسات عمیقی داشته باشه.
حالش خوب بود...مهم نبود چطور میگذشت ولی همین که سالم بود و میتونست کار کنه خوب بود نه؟
_بیووووون بکهیووووون کجاااایی؟
با شنیدن صدای بلند اون مردتیکه عوضی آهی کشید و بعد از فحش رکیکی که تو دلش به ریش اون آدم بست صداش رو بالا برد.
_اومدم سونبههههههه.
و تقریبا از انبار جیم زد بیرون.

_____________________________

_آیگوووو پسر قشنگم.
مادرش همزمان با لقمه ای که به دستش داد موهاش رو نوازش کرد و بکهیون لبخند کمرنگی زد.
از خودش متنفر بود چون این مدت جوری افسرده شده بود که مادرش میترسید کمتر از گل بهش بگه، اون اوایل که هنوز نتونسته بود با خودش کنار بیاد صدای مادرش رو میشنید که با نگرانی به پدرش میگفت میترسه که بکهیون خودکشی کنه!
نمیدونست باید چطور رفتار کنه ولی خب سعی میکرد حداقل جوری نباشه که فکر کنن ممکنه خودشو دار بزنه.
_مرسی اوما.
بعد از خوردن قلوپی از شیرش سریع از جاش بلند شد و صدای معترض مادرش بلند شد.
_چیزی نخوردی بک!
_سیر شدم...فعلا!
با دستی که برای مادرش تکون داد از آشپزخونه خارج شد...اون خواهر تنبلش هنوز خواب بود و خب اگه قرار بود روراست باشه حسادت میکرد؟
دلش یه خواب کاااامل میخواست مثلا ساعت 8 شب بخوابه تا ساعت 2 ظهر!
بعد از پوشیدن کفش اسپورتش از خونه خارج شد و با دیدن اون عروسک سکسی درست اونطرف خیابون قلبش تو سینه محکم تر تپید.
انگار خودشو از قصد اونطور قشنگ جلوه میداد تا بکهیون بپره بغلشو بوسه بارونش کنه!
با چشمایی که قلب قلبی شده بودن به ماشین کوچولو و مدل قدیمی زرد رنگش خیره شد.‌..شاید کمی داغون بود ولی بکهیون دوستش داشت!
سوییچش رو تو دستش تکون داد و وقتی به عروسکش رسید درش رو با کلید باز کرد(بله در این حد قدیمی-.-)
وقتی داخلش شد با احتیاط درش رو بست و بعد از کیپ کردن کمربندش دستاش رو روی فرمون گذاشت.
_سلام قشنگم...صبح عالی پرتغاااالی.
با ذوق روشنش کرد و وقتی صدای قیژ مانند موتور ماشینش رو شنید چشماش اکلیلی شدن و آب دهنش راه افتاد(یه رنگین کمون صورتیم پس زمینش تصور کنید).
_وای تو خیلی کیوتی.
خب کاملا درست حدس زدید...بکهیون تازه یه هفته هم نبود که این ماشین رو خریده بود وگرنه هر کس دیگه ای الان در حال فحش دادن به اون آهن پاره بود!
_لتس گووووو.
و لحظه بعد ماشینش با کند ترین حالت ممکن شروع به حرکت کرد...خب خساست آپشنی بود که هیچوقت از بکهیون جدا نمیشد و نکنه واقعا انتظار دارید پسرخانواده بیون با سرعت 120 تا توی خیابون ویراژ بده؟
اولا اینکه این خواسته زیادی بود چون ماشین بک سقف سرعتش 100 تا بود و دوما بکهیون واقعا پول اضافی نداشت که جریمه بده و سوما بنزینش رو که از سر راه نیاورده بود!
پس همونطور سالانه سالانه به سمت خونه رییسش روند!
خب واقعا نمیدونست این شانس زیباش رو از کجا آورده چون لعنت بهش!...همه کسایی که رانندشون میشد یکی از یکی عوضی تر و تو مخ تر بودن و این آدمی که براش کار میکرد تمام مرزای یک آدم خودشیفته رو جابه جا کرده بود!
حتی الان که داشت میرفت سرکارش باز دست و بدنش سست میشد.

ugly fan and hot fuckerWhere stories live. Discover now