"عوضی,خب گفتی تا ساعت- واو!"
لویی چرخید سمت نایل که دید نایل با ابروهای بالا پریده به پشتش اشاره می کنه

لویی جلوی ایینه قدی نایل چرخید و وقتی پشتشو دید نیشخند زد
از پشت کتفس تا کمرش ردای قرمزی بود که معلوم بود رد ناخونای کی می تونه باشه!

"پسر,دیشب به تو ام بد نگذشته ها!"
لویی چرخید سمتشو ابرو بالا انداخت

"یه نکته مهم می گم برای بقیه ی زندگیت یادت بمونه, زندگی خصوصی دیگران هیچوقت به تو ربط نداره و نخواهد داشت!"

نایل:"یه نکته می گم برای بقیه ی زندگیت یادت بمونه,توی خونه بدون تیشرت نگرد که بقیه بخوان زندگی خصوصیتو بفهمن!"
لویی با اخم سمت نایل قدم برداشت که نایل سریع دوید رفت توی دستشویی

لویی داد زد
"قدیما انقدر خوشمزه نبودی!"
"همینه دیگه برو,ادما تغییر می کنن!"

"اگر جلوی هری حرفی از این مزخرفات بزنی خودم یه کاری می کنم دیگه هیچ دختری نگاتم نکنه!"
"چشم مستر! معلوم نیست اون بدبختو چقدر کبود کردی!"
"ببندش!"
لویی درحالی که صدای خنده های نایل رو می شنید از اتاق بیرون رفت

وارد اتاقش شد و در رو بست
به سمت حموم رفت که هری رو با چشمای بسته پیدا کرد
خم شد و روی لباشو بوسید که باعث شد چشماشو باز کنه

"با هم؟"
"با هم!"
هری سعی کرد از توی وان بلند شه که بازم چهرش جمع شد و وقتی ایستاد لویی هم توی وان ایستاد و دوش رو باز کرد

بعد از اینکه لویی موهای هری رو شست و تمام جاهایی که بنفش شده بودن رو بوسید
چرخید تا هری سرشو بشوره
هری حالا می تونست پشت لویی رو ببینه

اهسته دستشو روی پشتش کشید
"من دوستشون دارم!"
صدای لویی رو شنید و باعث شد لبخند کمرنگی بزنه!

دستاشو دور کمرش انداخت و شروع کرد به بوسه زدن روی تمام رد های پشت کمرش

شامپور رو روی سر لویی ریخت و سرشو ماساژ داد
از حموم بیرون اومدن و بعد از پوشیدن لباس از اتاق بیرون رفت و به سمت پله ها قدم برداشتن

نایل در حال چیدن میز صبحونه بود...
از این بگذریم,
نایل قرار بود چیزی راجب این قضیه به روشون نیاره,
ولی وقتی روبه روی هری نشست یه جوری نگاهش می کرد که از صدتا تیکه بدتر بود!

با اون چشمایی که توش شیطنت موج می زد و نیشخندی که باعث می شد هری دائم یقیه ی لباسش رو بالا تر بکشه!

"خب,دیشب-"
"نه نه ,خواهشا لازم نیست تعریفش کنی!"
هری دستشو روی صورتش گذاشت و لویی سرشو چرخوند سمت نایل

"وسط حرفم نپر,چرت و پرت هم تحویلم نده بلوندی!"
نایل با خنده ی ریزی اهسته تایید کرد

"دیشب توی پارتی,هیو بهم چیزایی گفت که فکر می کنم لازم باشه شمام بدونین,شاید بتونید بهم کمک کنید تا زودتر از این دنیا خلاص بشیم!"

(SomnAmbUliStic)+%5÷7=42Where stories live. Discover now