"همون طور که تایلر بهش اشاره کرد..."
به سمت مبلا قدم برداشت و کنار یکی از مبلا ایستاد
"اینجا چیزی راجب تو هست,که لازمه گفته بشه..."

لویی دست به سینه ایستاد و سرشو پایین انداخت
تاحالا انقدر گفتم چیزی براش سخت نبوده...

نایل:"داری چیکار می کنی؟"
زین:"داری قصیه رو بدتر می کنی برو!"
نگاه همه بین هری و لویی که به هم نگاه می کردن می چرخید

صورت جدی ولی درون نگران و ترسید لویی...
صورت جدی ولی درون اسیب پذیر و حساس هری...

"دیگه وقتشه,این قضیه از بدتر هم رد شده,همه ما تحت کنترل بودیم هری,شاید ما واقعا نمی خواسیتم این کار رو بکنیم!"
لویی اول جملشو برای گروهش و بقیه جمله رو برای هری گفت

به لیلی نگاه کرد تا شروع کنه
"لیلی؟"
لیلی تند تند سرشو به طرفین تکون داد
"نمی تونم ,نه,نباید-"

لویی:"تو توسط ما توی دستگاه شبیه سازی بزرگ شدی..."
حالا همه به هری که سرجاش خشکش زده بود و لویی نگاه می کرد نگاه می کردن

لویی سرشو چرخونده بود و به جایی سمت راستش نگاه می کرد
حاضر بود هر چیزی رو ببینه غیر از صورت هری
"البته توسط ما نه,اون اختراع پدرم بود,اسم دستگاه دلوژنه,دستگاهی که با دستوراتی و تصویر هایی که بهش داده می شه,شی ها رو شبیه سازی می کنه و تو توهم رو با واقعیت اشتباه می گیری,تو از ده روزگی توی این دستگاه بزرگ شدی هری, اولین بازی که دیدمت ده سالم بود...."

حالا چونه ی هری داشت می لرزید

"من از سن ده سالگیم توی ازمایشگاه پدر کار کردم و خودم بزرگ شدنتو به چشم دیدم,
بعضی شبا یواشکی شیشه های محفظه ی تورو پایین می دادم تا خوابیدنتو ببینم,موهاتو لمس کنم,
من از پدر خواهش کرد تا بذاره روند ازمایش تورو خودم دست بگیرم,من از هیجده سالگی,هموم زمانی که تو برای دفعه چندم خواب گردی می کردی و بقیه رو نگران, شروع کردم به اختراع,
زمانی که تو سیزده سالت بود,من شروع کردم به ساختن وسایل جدید تا دارو ها و وسایل کم تری روی بدن ظریفت باشن,
هری نصف تتوهای روی بدنت ایده ی منه,بعضی تتوهای تو با تتوهای من مچن,
هری من توی خیلی چیزا کمکت کردم,اونی که باهات حرف می زد,صداشو توی سرش می شنیدی من بودم,این دستگاه رو اختراع کردم و اجازه ندادم کسی غیر از خودم باهات حرف بزنه یا افکارتو بشنوه,من می دونم که عاشق بارونی,می دونم که تضاهر به پرخوری می کنی ولی مواظب بدنتی,می دونم که دوست داری لاک بزنی ولی از خانواده ی نداشتت خجالت می کشیدی,من می دونم که تو عاشق جنس نرم لباسای خواهرت بودی,من اینا رو دیدم,
من توی ساختن آینده ایی بهتر کمکت کردم,طوری که تا سن بیست سالگی همه چی داشتی,هرچی اراده کردی,تمام چیزایی رو که تو نداشتی رو بهت دادیم,
من برات پیست طراحی کردم تا موتور سواری کنی,تمام زندگیتو فهمیدم,تو رو کشف کردم,ولی ته دلم از این وضع راضی نبودم...."

(SomnAmbUliStic)+%5÷7=42Where stories live. Discover now