MR MAGIC [ VKook Oneshot By immo]

811 144 33
                                    

" آقای جادو"
جیمین، بی صدا به حرفهاش گوش می داد و با نی باریک شیشه ای، آیس پک شکلاتی رو مزه میکرد.
تهیونگ عصبی و مصمم به نظر می رسید. بعد از کلمه هایی که به تندی ادا می شدن نفس عمیقی می کشید و دوباره شروع به حرف زدن می کرد. " تو که من رو درک میکنی جیمین؟ من واقعا میخوام از این وضعیت در بیام. " جیمین سرش رو تکون داد و لیوانش رو روی میز چوبی گذاشت. " گوش کن تهیونگ. نمیدونم دقیقا مشکلت با این وضعیت چیه؟! بهرحال هم حقوقت رو میگیری و هم تو بوسان مردم میشناسنت."
طولی نکشید که برق اشتیاق از چشمهای تهیونگ پر کشید. با ناامیدی به صندلی تکیه زد و بدون اینکه حرفی بزنه، به دوستش که در حال سر کشیدن محتوای داخل لیوان بود خیره شد. با بی میلی لیوانش رو به سمت جیمین هل داد" بیا، اینم بخور." جیمین به سرعت دست از ته مونده ی آیس پکش برداشت و مال تهیونگ رو برداشت. تهیونگ نیشخند صدا داری زد و نگاهش رو تو کافه چرخوند. تو عصر تابستونی و گرم، تو کافه ای که همه درگیر شخص مقابلشون هستن چه چیز جالبی برای تماشا وجود داره؟!
سرش رو پایین انداخت و لب هاش رو بهم فشار داد. چرا فهمیدن اینکه یک پسر بیست و پنج ساله میخواد شهرت بیشتری به دست بیاره و برای کشورش افتخار جمع کنه برای خونواده و دوستهاش انقدر سخت بود؟! " نگران به نظر میای؟!"
" نباید باشم؟! جیمین من همه ی زندگیم رو تمرین کردم تا یک روز مطمئن بشم این همه سال بیخودی اکسیژن هدر ندادم. "
جیمین کف دست هاش رو روی میز گذاشت و کمی به سمت جلو خم شد" یعنی فکر میکنی با شرکت تو یک مسابقه میتونی اکسیژن هدر ندی؟! گوش کن رفیق... ایدت فوق العادس و من مطمئنم تو میتونی از پسش بر بیای ولی...مشکل اینجاس که کی داوطلب میشه؟! کی قبول میکنه تو اونطوری باهاش بازی کنی؟! همه که مثل خودت ریسک پذیر نیستن." تهیونگ شونه هاش رو بالا داد" با جونگی حرف زدم. گفت بهم جواب میده. اصلا...تو بهترین دوست منی. باید بهم کمک میکردی. نکنه میترسی؟!"
جیمین با صدای بلند گفت" آره میترسم." وقتی نگاه همه به سمتش برگشت نفسش رو با صدا راهی بیرون کرد و این بار با صدای آرومتری ادامه داد" من که شعبده باز نیستم تهیونگ. حتی فکر قطع شدن تنفس و ضربان قلبم رو نمیتونم بکنم چه برسه به جدا شدن دست و پاهام از بدنم." و بعد طوری که انگار موهای تنش سیخ شدن، شونه هاش رو بالا داد و تصنعی لرزید. متوجه پوزخند بزرگ روی لب های تهیونگ شد پس عاجزانه نالید" لطفا ازم انتظار نداشته باش."
" خنگه این ها همش کلکه. قرار نیست بمیری."
جیمین سریع از جا بلند شد و همونطور که کوله ی جینش رو روی شونه هاش تنظیم میکرد گفت" من آدم شجاعی نیستم تهیونگ. امیدوارم تو هم شخص مورد نظرت رو زود پیدا کنی و موفق بشی."
و قبل از اینکه تهیونگ فرصت حرف زدن پیدا کنه، از کافه بیرون زد. کلافه، به صندلیش تکیه زد و سیگاری بین لب هاش گذاشت و درحالیکه با فندک آتیشش میزد زمزمه کرد" اگر جیمین دیوونه نیست پس چیه؟"
پس کی قرار بود به آرزوهاش برسه؟ روزی که مردم برای دیدن اجراهاش دست و پا بشکنن و بلیط های سیرکش بدون نیاز به تبلیغات به فروش برسن؟! اون فقط میخواست پولهایی که درمیاره رو برای خودش نگه داره نه برای تبلیغات دوباره، بنر چاپ کنه. اصلا...کی می اومد اون روزی که فالوور های اینستاگرامش از یک میلیون نفر بگذرن؟! هنوز نگاهش روی صفحه ی گوشیش قفل بود که با پر شدن صندلی روبه روش، با تعجب به خودش اومد و چشمهاش اینبار روی پسر کم سن و سال مقابلش متوقف شدن. 
موهای قهوه ای رنگش روی پیشونیش ریخته بودن و چهره ی بامزه ولی جدی ای داشت. پیراهن چارخونه ی آبی پوشیده و دگمه هاش رو باز گذاشته بود تا تیشرت مشکی با نوشته های سفیدش رو به نمایش بذاره؛ طوری که تهیونگ فکر کرد امروز صبح، مامانش لباس هاش رو براش انتخاب کرده. نفس عمیقی کشید و از اونجایی که نگاه های خیره ی پسر اذیتش میکرد از جا بلند شد که بره ولی شنیدن جمله ی " من میتونم همکارت بشم." باعث شد دود سیگار تو گلوش گیر کنه و به سرفه بیفته. برگشت سمت پسر، ولی به خاطر سرفه های شدید نمیتونست صورتش رو ببینه. اون غریبه سریع بلند شد و براش آب آورد و بعد با کف دستش، پشتش رو ماساژ داد. چند دقیقه ای طول کشید تا بتونه حرف بزنه و هنوز مطمئن نبود گوشهاش درست شنیدن یا نه. بهرحال اگر اون پسر منظور دیگه ای از اون حرف داشته باشه یا حتی اگر گوشهاش اشتباه شنیده باشن، اون پسر غریبه از همین حالا مرده چون نمیتونست نگاه عصبیش رو ازش بگیره. به سختی گفت" میخوای همکارم بشی؟! چه نوع همکاری؟!"
شاید میخواست دستش بندازه به خاطر همین وقتی چهره ی پسر به سرعت تغییر حالت داد و سرخ شد، تو دلش بهش خندید. " نه نه...اشتباه برداشت نکن. من فقط خیلی اتفاقی حرفهات رو با دوستت شنیدم."
و جرقه ی امید، مثل برق سه فازه از سرش گذشت ولی به روی خودش نیاورد. بهرحال اون نمیدونست چه اتفاقاتی سر راهشه، قطعا اگر میدونست، اونطوری ادای آدم شجاع ها رو در نمی آورد.
" من با بچه ها قرارداد نمی بندم." زیرچشمی نگاهش کرد و وقتی چهره ی پسر مچاله شد، پوزخند تمسخر آمیزی زد. " تو فقط چهار سال از من بزرگتری کیم تهیونگ."
تهیونگ با تعجب سرش رو بلند کرد و به چشمهای جدی پسر خیره شد" تو من رو میشناسی؟!"
پسر، زیر نفسهاش خنده ای کرد و سرش رو به چپ و راست تکون داد" کجایی تو؟! مگه میشه تو رو نشناسم؟! شعبده باز معروف بوسان."
تهیونگ، سعی کرد خوشحالیش رو پشت چشمهای آغشته به غرورش مخفی کنه پس فقط به لبخند ساده ای متکی شد و موهاش رو از روی پیشونیش کنار زد. بعد از مدتی درنگ گفت" ممکنه آسیب ببینی."
ولی اون پسر، با کلافگی گفت" مهم نیست. میخوام باهات کار کنم."
تهیونگ فکر کرد بهتره قبولش کنه. کسی چه میدونه شاید اون واقعا همونطوری که ادعا میکنه شجاع باشه.
" همراهم بیا."
بعد از اینکه از روی صندلی بلند شد گفت و با اشاره ی سرش، پسر غریبه روهم به دنبال خودش کشوند. " کجا داریم میریم؟!"
پسر کوچیکتر، درحالیکه با قدم های بلند سعی میکرد خودش رو به تهیونگ برسونه پرسید و تهیونگ آروم جواب داد" اتاق تمرین و خونه ی من."
با دیدن تاکسی ای که داشت به سمتشون می اومد، لبخند کمرنگی روی لب هاش نشست. قبل از اینکه سرعت قدم هاش بیشتر بشن، با کشیده شدن مچ دستش از حرکت ایستاد و با تعجب به سمت عقب برگشت. پسر، با تعجب پرسید" چرا با ماشین من نریم؟"
" اصلا حواسم نبود که پسری مثل تو ممکنه ماشین داشته باشه."
ماشینش هم درست مثل خودش تمیز و مرتب بود و تهیونگ نمیتونست ازش چشم برداره. حالا دیگه مطمئن بود که اون، یک ثروتمند لعنتیه و تهیونگ با کوچیکترین اشتباه، ممکنه سر خودش رو به باد بده!
طولی نکشید که گستره ای از احساسات مختلف حسادت، حسرت و ناراحتی بهش شبیخون زدن. اون هر روز صبح به سیرک می رفت و تا نیمه شب کار می کرد ولی باز هم یک چیزهایی رو تو زندگیش کم داشت.
پس به خاطر حسادتش، به خودش حق داد چون اون پسر مطمئنا داشت تو پولهای باباش شنا میکرد و تهیونگ هنوز، راه طولانی ای رو در پیش داشت.
" اسمم رو نپرسیدی."
تهیونگ با شنیدن صدای آروم پسر، افکار مختلف رو کنار زد و نگاهش رو از خیابون هایی که رفته رفته با چراغ های رنگی، نقاشی می شدن گرفت." واقعا؟! حواسم نبود."
وقتی بعد از چند دقیقه انتظار، تهیونگ اسمش رو نپرسید خنده ای کرد و گفت" جونگوک صدام کن."
تهیونگ یک تای ابروهاش رو بالا داد و با بی میلی سرش رو بالا و پایین کرد." آهان."
جونگوک بدون اینکه نگاهش رو از روبه روش بگیره شونه هاش رو بالا داد و با اشتیاق خاصی گفت" باورم نمیشه کیم تهیونگ معروف تو ماشین منه!"
ناخودآگاه نیشخندی لب هاش رو به بازی گرفت و با ناراحتی زمزمه کرد" کیم تهیونگ معروف بیچاره."
و جونگوک طوری که انگار متوجه حرفش نشده، لبخندی زد و مشغول رانندگیش شد.
******
" کمتر از دو ماه وقت دارم."
تهیونگ، عصبی و نگران به نظر می رسید و جونگوک مشتاق.
با شوق و ذوق اطراف اتاق شونزده متری شعبده باز خفنی که لباس هاش رو با یک پیژامه ی طلایی و پیراهن مشکی عوض کرده بود چرخید. تهیونگ، بی اعتنا به جونگوک، مشغول فوت کردن چاییش بود و میخواست هرچه زودتر مطمئن بشه جونگوک واقعا بدردش میخوره یا نه!
" باید چیکار کنم؟!"
جونگوک با کنجکاوی پرسید و به چهره ی تهیونگ که انگار درگیر افکار تو ذهنش بود نگاه کرد. لحظاتی بعد وقتی تهیونگ به خودش اومد با تعجب، از جونگوک خواست که سوالش رو دوباره بپرسه. از جا بلند شد و روبه روی جونگوک ایستاد. دست هاش تو جیبش بود و نگاهش خسته تر از دقیقه های گذشته.
" راجب شعبده چی میدونی؟!"
جونگوک که انتظار شنیدن چنین سوالی نداشت، دستپاچه لبخندی زد و گفت" خب..."
نگاهش به چشمهای مصمم جونگوک قفل شد. زیرلب گفت" میدونم همیشه پای یک کلکی در میونه."
خنده ی بلند تهیونگ، سکوت اتاق رو شکست" پس، من همه ی زندگیم رو پای کلک زدن کردم."
توی اتاقش چرخید و روی وسایل مختلفش دست کشید. " مسابقه ای که میخوام شرکت کنم خیلی بزرگه...پس باید کلکهای بزرگتر سوار کنم."
" من کمکت میکنم."
جونگوک با اطمینان گفت و وقتی به خودش اومد شونه های تهیونگ بین دستهاش بود و دوتا تیله ی مشکی با تعجب به چهره ش دوخته شده بودن. جونگوک نفس عمیقی کشید و ادامه داد" اینکار رو به خاطر تو نه، به خاطر خودم میکنم. ریسکش رو قبول میکنم نه به خاطر اینکه تو به کمک احتیاج داری. من، دنبال یک زندگی جدیدم. من خسته شدم از روزهای تکراری ای که فقط صرف مهمونی و مسافرت های خسته کننده میشه. من بهت کمک میکنم ولی تو هم، لطفا بهم کمک کن."
وقتی شونه هاش توسط جونگ کوک فشرده شد، به خودش اومد پس سرش رو بلند کرد و به چشمهای غمگین پسر مرموز مقابلش نگاه کرد. کنجکاو بود بدونه پشت این چهره ی خوشحال و سرحال چه حقیقتی مخفی شده...
******
تمرین ها هر روز از ساعت نه صبح شروع و تا نیمه های شب ادامه داشتند. جونگوک همه ی تلاشش رو میکرد تا همکار خوبی برای تهیونگ باشه و تهیونگ از حضور جونگوک خوشحال بود. قطعا اگر ساعات تمرین رو بیشتر می کردن تا تسلط بیشتری بر روی اجراهاشون داشته باشن، میتونستن جزو نفرات برتر بشن.
طبق معمول، جیمین برای تماشای تمرینشون اومده بود، روی راحتی های مشکی نشسته بود و ساندویچش رو گاز میزد. جونگوک، آروم روی تخت بزرگ وسط اتاق دراز کشید ولی نمیتونست ترس خفیف توی چشمهاش رو پنهون کنه. شاید به خاطر اتفاقات ناخوشایندی که اخیرا تجربه کرده بود.
و اما تهیونگ سعی کرد با لبخند، آرامش رو به همکار وحشت زدش برگردونه. حالا دیگه باید همه ی تلاشش رو میکرد تا جونگوک باهاش سازگار بشه چون هر لحظه ممکن بود پشیمون بشه و تهیونگ رو تنها بذاره. اون موقع بود که تهیونگ، باید قید همه ی رویاها و خیالبافی هاش رو بزنه!
" نترس. همه چی خوب پیش میره."
جونگوک با تردید سرش رو تکون داد و سعی کرد به تهیونگ اعتماد داشته باشه. با اشاره ی تهیونگ، پلک هاش روی هم آروم گرفتن و دست هاش رو به صورت ضربدری روی سینه ش گذاشت.
تهیونگ زمزمه کرد" همه ی وجودت رو به من بسپر پسر. خودت رو رها کن."
جونگوک تا جایی که میتونست به گفته ی تهیونگ عمل کرد. ولی قبل از اینکه تهیونگ دست به کار بشه درد شدیدی به مغزش هجوم برد. با اینحال به روی خودش نیاورد و فقط دست هاش رو مشت کرد و محکم بهم فشرد. "جونگوک؟! به نظر میاد تمرکز نداری."
تهیونگ با تعجب پرسید و شونه های جونگوک رو محکم گرفت. " ادامه بده، حالم خوبه."
علاوه بر دردی که مثل تیرهای آهنی به سرش پرتاپ میشد، حس کرد تنفس براش سخت شده پس لب هاش رو محکم بهم فشرد. اون باید به این مشکل، غلبه میکرد. اون به تهیونگ قول داده بود...
ولی در یک لحظه، همه ی تلاشهاش نقش بر آب شد چون حس کرد مغزش همین الانه که متلاشی بشه! ناخودآگاه بلند شد و روی تخت نشست و لب هاش رو برای بلعیدن هوا از هم فاصله داد. تهیونگ با دیدن نفس نفس زدن های جونگوک با نگرانی دست از تمرکزش کشید. " جونگوک...هی پسر...همه چی مرتبه؟! جونگوک؟!"
جیمین به سرعت به سمتشون دوید و برای جونگوک یک لیوان آب برد. درد سرش هر لحظه بیشتر از قبل میشد و کم مونده بود دیوونه بشه ولی با این حال لب هاش رو محکم بهم دوخت تا داد نزنه چون نمیخواست تهیونگ ناراحت بشه! به سختی لبخندی زد و گفت" حالم خوبه، تهیونگ."
" مشکل چیه جونگوک؟! این دومین باریه که اینطوری میشی."
جیمین با نگرانی زمزمه کرد" گفتم اینکار خطرناکه تهیونگ."
تهیونگ با عصبانیت به سمت جیمین برگشت و گفت
" فکر میکنی فقط منم که از این کارها میکنم؟!"
جونگوک، کلافه از صدای بلند، فریاد زد" گفتم مشکلی نیست."
******
بعد از رفتن جیمین، تهیونگ با یک فنجون قهوه از جونگوک پذیرایی کرد. حدود یک ماه بود که به سیرک نرفته بود و همه ی وقتش رو برای این مسابقه گذاشته بود. الان دیگه باید رو اجراشون کار میکردن ولی این دومین باری بود که جونگوک قبل از اجرا، حالش بد میشد. اگر اینطوری پیش میرفت، خیلی داغون میشد...
عذاب وجدان اینکه اون باعث و بانی حال جونگوکه داشت دیوونش میکرد ولی چیکار میتونست بکنه؟!
اون نمیتونست قید مسابقه ش رو بزنه، این مسابقه آخرین امیدش بود.
تهیونگ فنجون رو به دست جونگوک داد و به اجبار لبخند زد" مطمئنی میتونی ادامه بدی؟"
همونطور که قهوه ش رو مزه مزه میکرد سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد" اگر نتونم؟! میتونی بیخیال بشی؟!"
" مشکل چیه جونگوک؟!"
جونگوک نگاهش رو از چشمهای نگران تهیونگ گرفت. شرمندگی، تنها حسی بود که از چهره ش خونده میشد. آرزو میکرد همون لحظه زمین دهن باز کنه و توش فرو بره. لب هاش رو محکم بهم فشرد چون اشک های لجبازش، قصد عقب نشینی نداشتند.
" مشکل اینه که...وقتی سعی میکنم ذهنم رو آزاد کنم، سرم تیرهای وحشتناکی میکشه و...نفس کشیدن برام سخت میشه...ولی تهیونگ...مهم نیست تو نباید ناامید بشی. من تا آخر این مسابقه باهاتم. من سعی میکنم اون درد رو تحمل کنم تو هم نباید حواست رو پرت کنی. نباید..."
" برو خونه، دیر وقته."
وقتی تهیونگ از جا بلند شد و با شونه های افتاده اتاق رو ترک کرد، اشک هاش به سرعت روی گونه هاش سرازیر شدن. از اینکه تهیونگ رو ناامید کرده بود، احساس تاسف میکرد.
" تهیونگ...متاسفم"
******
صبح روز بعد، وقتی وارد اتاق تمرین شد، تهیونگ رو با لباس های عجیب غریبش، درحالیکه آروم روی مبل خوابش برده بود پیدا کرد. نفسش رو با صدا راهی بیرون کرد و پتویی که پایین مبل افتاده بود رو روی بدنش کشید.
ساعت هشت و نیم صبح بود و تهیونگ به زودی بیدار میشد پس به آشپزخونه رفت تا صبحونه رو براش آماده کنه. چند دقیقه بعد، تهیونگ با شنیدن صدای ظرف ها از آشپزخونه چشم هاش رو باز کرد. با چشم های خواب آلود و صورت پف کرده ش وارد آشپزخونه شد و روی صندلی نشست.
جونگوک وقتی متوجه حضور تهیونگ تو آشپزخونه شد، لبخند بزرگی زد" بیدار شدی؟! برات صبحونه درست کـ..."
" بعد از صبحونه، برو خونه."
تهیونگ، کلافه و خسته، وسط حرفهای جونگوک پرید و لبخند، آروم آروم از روی لب هاش پر کشید.
سریع مقابل تهیونگ نشست و دستهاش رو گرفت" ببین...چرا انقدر زود عقب کشیدی؟! بیا تمرین کنیم...باید یک راهی باشه، به نظرم ذهنم هنوز عادت نکرده، با تکرار و تمرین میشه بهش غلبه کرد. هوم؟!"
وقتی چشمهاش به جونگوک رسید باریکه ی اشک صورتش رو خط زد. این اولین باری بود که اجازه میداد جونگوک اشک هاش رو ببینه" من خیلی تلاش کردم..."
بغض راه گلوش رو بسته بود. مثل تیغ باریک و برنده ای به دیواره های گلوش خراشیده میشد.
به سختی گفت
" نمیخوام تو دردسر بیفتی جونگوک...فقط به خاطر جاه طلبی های احمقانه من."
نگاهش رو از چشمهای متعجب جونگوک گرفت و گفت" همه ی این سالها کار کردم، وقتی بچه بودم خونوادم من رو طرد کردن چون پسرشون میخواست خودش زندگیش رو بسازه...چون اون مخالف عقاید اون ها زندگی میکرد. تصمیم گرفتم خودم این زندگی کوفتی رو بسازم. هنوز یادم نرفته روزهایی که تا ساعت چهار صبح کار میکردم برای به دست آوردن پولی که لازم داشتم. آرزو داشتم بتونم یک روز تو ذهن همه موندگار بشم..."
" متاسفم..."
" ولی همه، از من فقط...فقط به عنوان یک سرگرمی یاد میکنن. سرگرمی ای که بتونه تنهایی رو از یاد اونها ببره، غم رو از اونها دور کنه...دلقکی که سعی میکنه تنهایی های اونها رو پر کنه، مثل عروسک پارچه ای احمقی که فقط برای سرگرمی ساخته شده...ولی...هیچکس نمیدونه پشت این عروسک پارچه ای چه کوه دردی انباشته شده. کوهی از کثافت و ناامیدی."
جونگوک آب دهنش رو با ناراحتی قورت داد. احساس گناه میکرد چون اون از زندگی راحتش خسته شده بود درحالیکه تهیونگ از درد سختی هایی که کشیده بود ناله میکرد. از روی صندلی بلند شد و به سمت تهیونگ رفت. الان درست مثل هاله ای از تاریکی بود. انگار که درد، همه ی وجودش رو سوراخ سوراخ کرده بود. بیشتر از هر وقت دیگه ای تنها به نظر میرسید.
پس تهیونگ بیچاره رو محکم بغل کرد. شاید این تنها کاری بود که در این شرایط میتونست انجام بده،
" من...هرچی که الان هستم رو مدیون این عروسک پارچه ای میدونم..."
نفس عمیقی کشید و حلقه ی دستهاش، دور تهیونگ رو محکمتر کرد. "من هم بیشتر اوقات ناراحت بودم...وقتی مادربزرگم رو از دست دادم، وقتی از...دوست پسر قبلیم جدا شدم...وقتی مجبور به انجام کارهایی که دلم نمیخواست شدم...اون موقع ها تا سر حد مرگ، ناراحت بودم و تنها چیزی که شادی رو به من هدیه می داد، سیرک کوچیک و قشنگ کیم بود. من هیچوقت اون سیرک رو فراموش نکردم، هیچوقت اون مرد لبخند بر لب رو فراموش نکردم. اشک های من همیشه اونجا پاک میشدن...طوری که انگار هیچ غمی توی این دنیا وجود نداره."
تهیونگ، از جونگوک جدا شد و به چشمهای قرمزش نگاه کرد. جونگوک شونه هاش رو به آرومی فشرد و لبخندی از امید به صورتش پاشید" بیا تلاش کنیم...من عقب نمیکشم...من این درد رو تحمل میکنم. هرطور شده تهیونگ...باید موفق بشیم."
خنده ی کمرنگی روی لب هاش نقش بست. سرش رو آروم تکون داد و گفت" نمیخوام اذیت بشی."
جونگوک انگشت هاش رو روی گونه های تهیونگ گذاشت و آهسته اون رو نوازش کرد. شاید چون الان درست شبیه بچه ها شده بود یا شاید هم مثل فرمانده ای که انگار، شکست خورده از جنگ برگشته!
طولی نکشید که تهیونگ چینی به بینیش داد و با تعجب پرسید" بوی چیه؟!"
جونگ کوک با به یادآوردن املتی که روی اجاق در حال جزغاله شدن بود، سریع از جا پرید و به سمت غذای سوخته دوید. زیر اجاق رو خاموش کرد و تابه رو توی سینک گذاشت. به سمت تهیونگ ناامید تر از قبل برگشت و شونه هاش رو بالا داد" میتونیم از اول درست کنیم."
******
جونگوک، دوباره روی تخت دراز کشید. چشمهاش دوباره مملو از ترس بودن ولی مصمم تر از قبل به نظر میرسید. اون باید ذهنش رو کنترل میکرد. نباید باعث افتادگی شونه های تهیونگ میشد.
تهیونگ آب دهنش رو قورت داد و کمی به سمت جونگوک خم شد،" هر وقت شرایط برات سخت شد...آستین لباسم رو بکش."
جونگوک سرش رو برای تفهیم بالا و پایین کرد و چشمهاش رو بست. " شروع کن."
طولی نکشید که درد لعنتی، به سرعت به لایه های مغزش رسوخ کرد ولی طبق انتظار، جونگوک فقط دست هاش رو مشت کرد. معلوم نبود دلیل این درد چیه ولی بعد از هر بار تمرین، ذهنش آشفته میشد و نمیتونست تمرکز کنه. با اینحال جونگوک باید تحمل میکرد.
طولی نکشید که حس کرد روی هوا معلقه. بدنش ناخودآگاه شروع به لرزیدن کرد و انگار چیزی مانع باز و بسته شدن شش هاش میشد. حسش درست مثل خلا بود و همزمان داشت با انبوهی از سیاهی ها دست و پنجه نرم میکرد. حتی نمیدونست الان تهیونگ مشغول چه کاریه و فقط چشمهاش داشتن منفجر میشدن و حس میکرد اگر اونها رو باز نکنه برای همیشه کور میشه!
" د... درد دارم..."
" داره تموم میشه. خواهش میکنم طاقت بیار جونگوک."
" دارم... میمیرم... تهیونگ..."
ولی جونگوک نمیتونست بیشتر از این تحمل کنه پس قبل از اینکه بتونه چشمهاش رو باز کنه، ذهنش خاموش شد و از هوش رفت. شاید از اول هم نباید این بازی رو شروع میکرد...
******
" جونگوک..."
" هیس...هیچی نگو...میدونم چی میخوای بگی..."
جونگوک با کله شقی لبخندی زد و از نگاه نگران و غمگین تهیونگ فرار کرد. " دارم دیوونه میشم."
حرکات دستش با شنیدن صدای تهیونگ کندتر شدن ولی نگاهش رو از جعبه ی نودلش نگرفت و به تهیونگ اجازه داد بقیه ی حرفش رو بزنه. " داری به خاطر من تحمل میکنی..."
" آره..."
همونطور که رشته های تند رو میجوید ادامه داد" چون بهت قول دادم"
تهیونگ با شنیدن جمله ی جونگوک از حرکت ایستاد. نگاهش لا به لای تیله های مشکی براق جونگوک گم شد. " میدونی... میدونی فرق یک شعبده باز با یک جادوگر چیه؟!"
جونگوک با تعجب نگاهش رو از غذای مقابلش گرفت. تهیونگ با خنده جواب خودش رو داد" شعبده یعنی کلک... یعنی دروغ... ولی جادو...جادو یعنی ایمان، اعتقاد از صمیم قلب."
تهیونگ دستپاچه تر از همیشه به نظر میرسید. جونگوک، به صندلی تکیه زد و منتظر شد تا حرفهاش رو تکمیل کنه. تهیونگ آروم خندید و وقتی نگاهش روی جونگوک سر خورد زیر لب گفت " حس میکنم تو یک جادوگری... جادوگری که با ایمان، تونست کنار من بمونه و این همه سختی رو تحمل کنه فقط چون به من قول داده..."
جونگوک خنده ای کرد و سرش رو پایین انداخت. " خب...هنوز خیلی راه داریم تهیونگ. من دارم سعی میکنم قدرت تحملم رو بالا ببرم و نمیدونم چقدر میتونم تو این کار موفق بشم ولی همه ی تلاشم رو میکنم تا تو..."
" بیخیالش شدم..."
جلمه ی تهیونگ، مثل تیری، سکوت سنگینی رو به جون اتاق انداخت. جونگوک، فکر کرد که تهیونگ باز ناامید شده و باید مثل دفعه های قبل دست به کار بشه. " باز؟! تهیونگ تو نباید سرد بشی...ما دیگه داریم موفق میشیم..."
" نه...من ناامید نشدم..."
تهیونگ زیر نفس عمیقش خندید و بعد از چند لحظه سکوت با جدیت به چشمهای جونگوک خیره شد.
" من یک امید جدید پیدا کردم."
وقتی لب های جونگوک به خنده باز شدن، نور امیدی که تو دل تهیونگ در حال جوونه زدن بود شروع به رشد کرد.، " جدی؟! اون چیه؟!"
تهیونگ کمی به جلو خم شد و اینبار تو چشمهای کنجکاو جونگوک غرق شد. با تردید زمزمه کرد" اون...یک جادوگره..."
لبخند، به سرعت از روی لب های جونگوک محو شد. بدون اینکه حرکتی ازش سر بزنه، سر جاش خشکش زد.
حتی وقتی دستهاش بین دستهای تهیونگ قرار گرفت هم واکنشی نشون نداد و فقط گفت " تو نباید به خاطر من قید اون مسابقه رو بزنی. تو رویاهای بزرگتر داری، نباید به خاطر احمقی مثل من..."
" هیس..."
با نشستن انگشت اشاره ی تهیونگ روی لب هاش، زبونش از چرخیدن متوقف شد. " امروز بیهوش شدی. معلوم نیست فردا چه اتفاق دیگه ای ممکنه بیفته. نمیخوام امیدی که تازه جون گرفته خاموش بشه...من از اول هم به این مسابقه امیدوار نبودم کوک..."
نگاهش از چشمهای براق جونگوک سر خورد و روی لب هاش نشست. زمزمه کرد " حالا دیگه میخوام مطمئن بشم این امید جای اشتباهی سبز نشده."
وقتی تهیونگ اون رو به سمت خودش کشوند و لب هاش رو به سرعت روی لب هاش تنظیم کرد، قلبش برای چند لحظه از حرکت ایستاد. شاید ذهنش آشفته تر از وقت تمرین بود چون نمیدونست باید چه جوابی به حرکت لب های تهیونگ روی لب هاش بده. دست های تهیونگ دور صورتش حصار کشیدن و اون رو محکم نگه داشتن. چشمهاش رو بست. تو اون لحظه احساسات بد و خوب با هم گلاویز بودن...
احساس بد ناشی از کنار گذاشته شدن رویاهای تهیونگ و احساس خوب رویای تهیونگ بودن! یاد روزهایی افتاد که تهیونگ تنها نور روشن تو زندگی تاریک و بی هیجانش بود و حالا اون این نقش رو تو زندگیش ایفا میکنه. تصمیم گرفت اون افکار رو کنار بزنه و به زمان حال برگرده... به تهیونگی که انگار ازش ناامید شده بود و حالا با چشمهای نگران به چشمهاش خیره شده بود. جونگوک نفس عمیقی کشید و بدون اینکه عقب بره با تحکم سیلی ای نثارش کرد.  در جواب چشمهای متعجب تهیونگ لبخندی زد و گفت" این برای اینکه بی اجازه من رو بوسیدی."
کمی خودش رو جلو کشید و انگشت هاش رو روی گونه هاش کشید" و این به خاطر اینکه منم میخوام مطمئن بشم این امید پیشم میمونه یا نه."
پس به سرعت لب های تهیونگ رو به بوسه ی عمیقی دعوت کرد و اینبار با ولع از اون لب ها کام گرفت.
و خب شاید جونگوک همون امیدی بود که از خیلی وقت پیش، تهیونگ رو از وضعیت ترسناک زندگیش فراری داده بود.

THE END

𖧷MR MAGIC𖧷Where stories live. Discover now