15

229 63 29
                                    

کنار اسکله شرقی نشستم و پاهام توی آب بود سرماش استخون‌هام رو می‌ترکوند اما درد قلبم رو از بین نمی‌برد!

آخرين برگه از دفترچه یادداشت رو باز کردم:

"باز هم هیچی:

نمی‌دونم چند ساعته که اینجام فکر کنم چهار پنج ساعتی میشه و احتمالا کلی میس کال از این و اون دارم اما حوصله هیچ کدومشون رو ندارم!

فکرهامو کردم!

باید برم!

اینجا دیگه جای من نیست!

رسالت من تو این زندگی از دست دادن عزیزهام بود که با موفقیت دوتاشون رو از دست دادم من دیگه طاقت بیشتر از این رو ندارم!

من میرم و اون می‌تونه راحت زندگی شو بکنه فکر کنم از اولم تحت تاثیر بدبختی‌هام قرار گرفته بود که راضی شد باهام بیاد!

یه یادداشت براشون می‌ذارم و حلقه‌ها رو به هر حال درستِ که من دارم میرم اما اون باید بدونه که انقدر دوستش داشتم که می‌خواستم دوست داشتنمون رو ابدی کنم!

هع میگم اون!

حتی دیگه نمی‌تونم اسمش رو به زبون بیارم!

اما برای آخرین بار می‌گمش و بعد به ابدیت میرم به انتهای ابدیت!

پ.ن: هرولد ادوارد استایلز عشق من می‌خواستم این در کنار هم بودن ما ابدی باشه اما نشد متاسفم که برات به اندازه کافی نبودم!"

اشک‌هام می‌ریخت و صحنه‌ها یکی بعد از دیگری از جلوی چشمم رد میشد!

∞فلش بک∞

روی عرشه استار بودیم. چشمم به کاول افتاد داد زدم: کاول، کاول!

برگشت و با دیدنم نگاه عجیبی بهم انداخت که هیچ وقت تو چشم‌هاش ندیده بودم!

+چیه؟

_لویی رو ندیدی؟ از ظهر تا حالا ندیدمش!

دوباره همون نگاه عجیب رو انداخت: نه ندیدمش تو چرا سر وضعت اینجوریه؟

_بب-خشید الان میرم همه چی رو درست می‌کنم!

چی بهش می‌گفتم؟

چی داشتم که بهش بگم؟

بگم برادرم بهم تجاوز کرده؟

کسی که از گوشت و خون خودمه؟

اشک‌هام باز سرازیر شد اما لویی رو که دیدم سریع پاکشون کردم!

منو که دید خشکش زد انگار اولین باره که میبینتم!

جلو رفتم بوی شدید الکل می‌داد؛ خودش رو عقب کشید بازم جلو رفتم و گرفتمش سرش رو بالا آوردم: لویی چی شده؟

clown[L.S](Completed)Where stories live. Discover now