اونا همشون نابغه بودن و گاهی سوال ها و بی حواسی های هری براشون به شدت جالب بود,

تیموتی وارد ازمایش شده بود
از اونجایی که نصف حافظشو از دست داده بود فکر می کرد هنوز 18 سالشه و دانشگاه موسیقی می ره!
نمی دونست خودش یکی از استاد های اونجا بوده!
تیموتی توی یه اپارتمان کوچیک با یه ماشین نقلی و یه گربه خوشگل با چشمای ابی و بدن سیاه زندگی می کنه...

اون عاشق زندگیشه بغییر از اینکه خواب هایی می بینه که باعث اذیت شدنش و ترسش می شه!
گاهی لویی رو یاد خودش می ندازه!

کد 0194:
خودش می رفت دانشگاه و تمریناشو شروع کرده بود
پاش کاملا خوب شده بود و فقط دلش می خواست اون گچ مسخره رو از پاش بکنه!

اون عاشق صدا و خندیدنای لویی شده بود!
و متوجه شده بود که اون خیلی این کارو نمی کنه!
چون خیلی ادم جدییه!

همین طور هری بعضی شبا با صدای داد لویی از خواب می پرید و بدو می رفت پشت در اتاقش می ایستاد,
و تا وقتی مطمئن نمی شد اروم شده باشه به اتاقش برنمی گشت

خیلی دلش میخواست می تونست ازش بپرسه که چه خوابی می بینه
خیلی دلش می خواست بیشتر از این باهاش حرف بزنه...
بیشتر پیشش باشه
هری یکم بیشتر از همه چیزش می خواست!

کد 2491:
از اینکه مادر و پدر تیموتی به جسد شک نکردن مطمئن شد و هر روز راجب وضعیت هری توی دانشگاه از لیلی می پرسید,

مثل اینکه مشکلی پیش نیومده بود و همه چیز خوب بود!

ولی لویی می دونست حقیقت همیشه مخفی نمی مونه...

شبیه سازی ها انقدر دقیق و برنامه ریزی شده بودن که تیموتی به هیچ چیز شک نکرد!

باور کرد که تنها و مستقل زندگی می کنه و از پدر و مادرش جدا شده!

خواباش دردناک تر شده بود
طوری که لویی حس می کرد گاهی گلوش از داد, زخمی میشه...

دوره ی نقاشیشو تقریبا تموم کرده بود و مطمئن بود که می تونی دفعه ی بعد صورت پسر رو به خوبی بکشه!

هفته ی چهارم:

گروه Ls:
متوجه بی حوصلگی و بی حواسی لویی شده بودن و هرموقع ازش می پرسیدن که چی شده,جواب سر بالا می گرفتن,

تیموتی بچه ی عجیبی بود!
خواب هایی می دید که فراتر از چیزی بود که اونا انتظار داشتن!
اون خواب مردن اشخاص رو می دید یا حتی گم شدن یا پیدا شدن جسد ها!
مغز اون بچه یه کارآگاه به تمام معنا بود!
فقط اونا نمی دونستن که جسد ها و مرگ ها واقعیه یا فقط توهمه!
اون بچه ندونسته یه نابغه بود!

کد 0194:
هری از اینکه بالاخره می تونست پاشو باز کنه و راحت بشه خوش حال بود!

ولی زمانی که بعد از چند روز صحبت نکردن با لویی,
مستر جدی,داوطلب شد تا باهاش به بیمارستان بره تعجب کرد!

(SomnAmbUliStic)+%5÷7=42Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz