میز بزرگ ده نفره ایی که همه نشسته و منتظر بودن
هری تونست چندتا صورت نااشنا توشون پیدا کنهبدون کمک زین تا نزدیک میز رفت و با خجالتی ترین حالت ممکن گفت
"های!"لویی سرشو کج کرد و به پای شکسته ی هری نگاه کرد
"اوپس!"
هری به لویی که سر میز نشسته بود نگاه کرد و لبخند زدلیلی:"عزیزم؟ درد نداری؟"
هری به دختر نااشنایی که سمت چپ کنار لویی نشسته بود نگاه کرد"عام....من خوبم!"
لویی:"بیا بشین!"
لویی به صندلی خالی که سمت چپ خودش بود اشاره کرد و هری اروم اروم به سمتش قدم برداشتهری از کنار یه مرد جوان دوتا مرد میان سال گذشت و کنار لویی که سر میز بود نشست
و سعی کرد پاشو توی پوزیشن راحتی قرار بدهمیز توی سکوت فرو رفته بود و همه با لباسای راحتی سر میز نشسته بودن
نایل:"خب ما منتظر تو بودیم تا باهم صبحونه بخوریم!"همه می تونست خجالت کشیدن رو راحت از توی صورت هری بخونن
"این واقعا برام با ارزشه و مهربونیتون رو می رسونه,لطفا,راحت باشید!"
همه بهش لبخند زدن و شروع کردن به خوردن بقیه ی صبحونشونلویی زیر چشمی هری رو می پایید و نگاهش می کرد که چطور مظلومانه به خوردنیای روی میز نگاه می کرد
متاسفانه الان دیگه نمی تونست افکارشو بخونه تا بفهمه چی دوست داره بخوره...لویی:"تست؟بیکن؟تخم مرغ؟کدوم رو می خوایی؟شاید یکم پنکیک؟یا سریال؟"
لویی از هری پرسید و نگاهش کردهری به پنکیک ها اشاره کرد
"لطفا؟ با شکلات و خامه!"
لویی لبخند ارومی زد و همون طور که بلند شد تا برای هری پنکیک برداره شنید که اِدی و لیلی اهسته باهم و زیام هم با هم مشغول صحبت هستنلویی چهارتا پنکیک به همراه شکلات و خامه و توت فرنگی برای هری گذاشت و براش قهوه ریخت
هری:"ممنون!"لویی سرجاش نشست و مشغول قهوه خوردن شد
لویی:"خب...."همه ساکت شدن
لویی:"معرفی؟"
به لیلی نگاه کردلیلی از روبه روی هری بلند شد و هری با لپای پر و لبایی که خامه ای شده بودن بهش نگاه کرد
لیلی:"لیلی کالینز هستم,یکی از کسایی که اینجا زندگی می کنه,یکی از اتاق های پایین,دوست لویی ,و کارمندش توی بیمارستان!"
لیلی گفت و هری بعد از قورت دادن لقمش با سر تایید کرد و لباشو زبون زد
"خوشبختم!"لویی به زین و لیام نگاه کرد
زین همونطور که نشسته بود به هری نگاه کرد
"خب من و لیام هم توی یکی از اتاقای بالا زندگی می کنیم,و قراره امروز ما تو و لیلی رو برسونیم دانشگاه!"
هری به لیلی نگاه کرد و سر تکون داد"فکر نمی کنم توی دانشگاه دیده باشمت؟!!"
هری با شک پرسید
"اتفاقا من همیشه توی کلاس تاریخ می بینمت!"
لیلی طبیعی کرد و لبخند زد
![](https://img.wattpad.com/cover/216825383-288-k676774.jpg)
YOU ARE READING
(SomnAmbUliStic)+%5÷7=42
Science Fiction(Larry & Ziam Science Fanfiction) کد 1221: خواب گرد کد 8924: ما توی دنیایی زندگی می کنیم ک اون طور ک می خواییم شکلش می دیم مادر و پدر داریم زندگی می کنیم بزرگ می شیم و به این باور داریم ک همش یه آزمایش الهیه! هیچوقت فکر کردی ک تمام چیزایی ک دورو ورت...
¤کد 16¤
Start from the beginning