"اگر تونستید,معجونی پیدا کنید که تاملینسون بداخلاق رو ازمایشگاه نشین کنه خبرم کنید!"
زین گفت و چشمک زد

"زین!"
صدای لویی رو از بیرون شنید و از در بیرون رفت
همه خندیدن و بلند شدن تا پیش هری برگردن

123456789
987654321

توی ماشین نشسته بودن و بعد از اعلام کردن ادرس هیچ حرفی بینشون گفته نشده بود
"تو که وقتی من بیهوش بودم خون دماغ نشدی ها؟"
لویی پرسید و سعی کرد نگاهشو روی خیابون نگه داره

زین سرشو به چپ و راست تکون داد

"چیزی نترسوندت؟"
زین به نیم رخش نگاه کرد و سرشو به عنوان نه تکون داد

"شوک زده نشدی؟"
"برو,قراره به کجا برسی؟"
لویی نگاهش کرد و نفس عمیقی کشید

"خواب دیدم خون دماغ شدی,انگاری ترسیده بودی,مردمک چشماتو تند تند تکون می دادی!"

زین اخم کرد
"همونطور که می بینی,کاملا سالمم,یا بهتره بگم,فعلا سالمم!"

لویی سر تکون داد و جلوی یه خونه ی قصر مانند ایستاد
"نگو که رفتی قصر لویی چهاردهم رو خریدی!"

لویی خندید
"نه, ولی شاید قصر لویی تاملینسون رو خریده باشم!"
و از ماشین پیاده شد

وقتی لویی در خونه رو باز کرد فک زین افتاد
هنوز وارد نشده بودن که زین می تونست نشیمن بزرگ و پله های خونه دوبلکس رو ببینه

"کجای قرارداد رو باید امضا کنم؟"
این حرف زین باعث شد تا لویی قهقهه بزنه

خونه ی خوب و بزرگ و شیک
پنج تا اتاق خواب بالا و سه تا پایین

اشپزخونه ی بزرگ و همین طور نشیمن با شکوه,

خیلی مجهز با استخر و حیاط!
همه چیزش خوب بود!

...همه چیز داشت عین نقشه پیش می رفت
لویی از اینکه بازی داشت طبق میلش پیش می رفت خوش حال بود!

شاید........

123456789
987654321

دو روز گذشته بود و درحال حاضر کسایی که توی خونه مستقر شده بودن هیو و همسرش و زیام بودن

همسر هیو مرد شرافت مندی بود
مثل خودش اروم و باشخصیت
البته این از نظر لویی بود

اون مرد آشپز بود و سلیقه ی خیلی خاصی توی آشپزیش داشت
و غذاهاش خیلی خوشمزه می شدن!

لویی به سمت اتاقش می رفت
جایی که همه نشسته بودن و منتظر لویی بودن
با اینکه دو روز بود که هری رو ندیده بود و فوق العاده دلتنگش بود!

ولی اول باید به گروهش می رسید
در رو که باز کرد دید همه منتظرشن و نشستن
و همین طور لویی کیف سامسونت مشکی رو روی میز دید

(SomnAmbUliStic)+%5÷7=42Where stories live. Discover now