نایل:"اخه می دونی,پدر لویی بهش اجازه نمی داد خیلی هم رو ببینیم,منم یواشکی می یومدم پیشش تا باهم فیفا بازی کنیم,حتی می بردمش بیرون!"

زین خندید و سر تکون داد
"نایل رو به عنوان دوست صمیمی لویی می شناختم تا اینکه کم کم تبدیل به دوست صمیمی من هم شد!"

هری بین خنده هاش خطاب به زین گفت
"چرا پدرت اجازه نمی داد با نایل بیرون برین یا,فیفا بازی کنین؟"

لویی به جای زین جواب داد
"پدر ما ازمون سرباز می ساخت..."
با این حرف جمع ساکت شدن

"اون از ما چیزی رو می ساخت که خودش میخواست,اون نقش پدر رو برای ما ایفا نمی کرد بلکه خونه ما پایگاه نظامی و پدر من هم فرماندش بود!"

هری ناراحتی و کمی عصبانیت رو از توی چشمای اقیانوسی لویی خوند
"اون حتی بهم اجازه نداد موقعی که مادرم نفس های اخرشو می کشید کنارش باشم,اون بهم اجازه نداد دنبال علاقه هام برم! اون زندگیمو نابود کرد!"

هری میخ چشمای لویی شده بود
لویی هم نمی تونست نگاهشو ازش بگیره
تا اینکه لویی احساس کرد چشماش دارن گرم می شن
و سریع بلند شد و به سمت دست شویی حرکت کرد

هری:"چی شد؟"
نایل:"الان می یاد چیزی نیست!"
لیام:"خب هری,تو بیماری یا مشکل خاصی داری؟"
لیام سریع موضوع رو عوض کرد
هری قلپی از لاتش خورد و سرتکون داد
"اره,تنگی نفس,که فکر کنم خودتون بدونید!"

لیام سرتکون داد
"اره,اون روزی که اوردمت بیمارستان دکتر بهم گفت,حداقل اینطوری باعث می شه بیشتر حواسمون بهت باشه!"
گفت و لبخند زد

"خب هری,بهم بگو کجا زندگی می کنی؟"
لویی همونطور که می شست پشت میز پرسید
"خب,عام,توی یه خونه ی ویلایی که مال مادرم بوده,و یکم بالا تر از خیابون اکسفورد!"
"تنها زندگی میکنی؟"
"آره,بعد از مرگ خواهر و مادرم,تنها شدم!"
هری گفت و سرشو پایین انداخت

"متاسفم!"
هری لبخند کم جونی زد
"مشکلی نیست,یه تصادف بود!"
لویی چهره های بقیه رو از نظر گذروند و دید که با دقت به اون دوتا گوش می دادن

"نظرت چیه که بیایی با ما زندگی کنی هری؟"
همه ی سر ها در ان واحد چرخیدن و با چشمای باز به لویی زل زدن
تازه صدا های ادی و هیو و لیلی هم که داشتن ازش می پرسیدن داره چیکار می کنه هم بود!

هری یکم من و من کرد
"با....شما زندگی کنم؟"

لویی سرشو تکون داد و خیلی جدی گفت
"اره با من و زین و لیام و نایل و چند نفردیگه که بهت معرفیشون می کنم!"

زین:"لویی؟"
نایل:"هری بیاد خونمون,یعنی خونه ی واقعیمون؟"
هری با شنیدن صدای اون دونفر و چشماشون که از این بیشتر نمی تونست بیرون زده بشه سرشو به عنوان نه به لویی تکون داد

(SomnAmbUliStic)+%5÷7=42Where stories live. Discover now