PART 4

228 24 12
                                    

یک ماه از اومدن هلیا به خونه‌ی طعنه‌زن به عمارتِ رادمان توکلی گذشت و هر لحظه‌ش برای هلیا درست مثل مرگ بود!
چندین بار تو این مدت از این کتک خورده بود و اصلا حس امنیت نداشت و هر لحظه منتظر بود رادمان اسلحه‌شو دربیاره و با یه تیر خلاصش کنه!
دلمرده تر از همیشه شده بود..‌خیلی غمگین بود از خانواده‌ش که فراموشش کرده بودن! پدرش که عین خیالش هم نبود دخترش نزدیکِ دو ماهِ که گمشده و خواهرِ نارفیقش هم که بدتر از پدرش!
همه به هم پیچیده بود....حدود یه هفته بود که رادمان ، درگیرتر و عصبی‌تر از تمام این روزا بود و هلیا هم از ترسش جرئت نمیکرد حتی بهش نگاه کنه ، آسه میرفت و آسه میومد! رادمان هم زود میرفت و دیر میومد! هلیا هم فقط واسه غذا خوردن از اتاقش بیرون میومد.... رادمان همینجوری که به خونش تشنه بود ، حالا هم که ریحانه نبود ، هلیا بیشتر از همیشه از رادمان وحشت داشت!
ریحانه حدود یک هفته پیش و به دستور رادمان و البته کاملا نا‌راضی و ناخواسته از تهران خارج شده بود، برای حفظ امنیتش!
ولی کامبیز _شوهرش_ پا به پایِ رادمان میرفت و می‌آمد...
‌حتی هلیایی که از هیچ چیز خبر نداشت فهمیده بود اوضاع نا‌بسامان است....
آخر هفته بود و رادمان و کامبیز به همراه چند بادیگارد ، رفته بودند برای سرکشی از کارخانه‌ها !
رادمان توکلی چندین کارخانه‌ی صادرات و واردات قطعات اسلحه‌ داشت که قانونی بودند و بسیار معتبر و پُر درآمد !
هلیا به محض خروجِ رادمان از عمارت از اتاقش بیرون آمد و مستقیم رفت پیش فاطمه‌ خانوم ، سرکارگر خانه که خیلی مهربان بود و هلیا را دوست داشت ، با هم در آشپزخانه نشسته بودند و چای و بیسکوییت میخوردند و فاطمه‌ خانوم از خاطرات جوانی‌اش میگفت و مشغول صحبت بودند....
هنوز یک ساعت هم از رفتن رادمان نگذشته بود که در حیاط عمارت صدای شلیک گلوله به صورت متوالی و زیادی شنیده شد و هلیا و فاطمه خانوم و بقیه خدمه از ترس حتی نفس هم نمیکشیدند ! ناگهان در باز شد و یکی از بادیگارد‌ها درحالی که از شکمش خون شدیدی میآمد وارد شد و گفت
+فرار کنین....فرار کنین به عمارت حمله کردن !
و همان دمه ورودیِ آشپزخانه بیهوش شد ، خدمه جیغ‌ کشان هر کدام به یک سمت خانه فرار کردند و سعی کردند جوری جان خود را نجات دهند....هلیا دست فاطمه خانوم را فشرد و لرزان گفت
_فاطمه خانوم شما آروم باشین و بهم بگین از کجا میشه فرار کرد؟ یا حداقل جایی که بشه قایم شد؟!
فاطمه خانوم رنگ پریده و هول گفت
+زیرزمین باید بریم زیر زمین
هلیا نگاهی به بادیگاردی که روی زمین افتاده بود کرد و گفت
_شما سریع برید تو زیرزمین، من الان میام
+میخوای چیکار کنی؟! بیا بریم زودتر الان میان داخل
_این پسره زنده‌ست فاطمه خانوم ، اونا بیان ببینن میکشنش میخوام یه جا قایمش کنم، شما برو منم میام
فاطمه خانوم یک جور عجیبی نگاش کرد که دوباره گفت
_برید زودتر
فاطمه خانوم با عجله رفت و هلیا مضطرب به اطراف نگاه کرد
با دیدن اپن چشمانش برق زدند، زیر و داخل اپنِ آشپزخانه خالی بود و فقط چوبی برای تزئین احاطه‌اش کرده بود و چوب داخلی‌اش را چند روز پبش رادمان با لگد شکسته بود و آنقدر سرش شلوغ بود که فرصت نکرده بود برای تعمیرش کاری کند و حالا به صورت قالبی درمیامد؛ سریع چوب را دراورد و پسرک را به هزار زور و بلا داخل اپن فرو کرد و چوب را دوباره سرجایش گذاشت ، صدای درگیریِ بیرون شدیدتر و نزدیک‌تر شده بود اما روی زمین خون بود! سریع پارچه‌ای را خیس کرد و رد خون را به طرف در خروجیِ آشپزخانه که به پشت عمارت راه داشت عوض کرد و پارچه‌ی خونی را از پنجره آشپزخانه بیرون پرت کرد و همان لحظه کسی محکم به در خورد که جیغ خفیفی ناخواسته از حنجره‌اش خارج شد و با عجله به سمت زیرزمین دوید و در را باز کرد و بستن در زیرزمین همزمان شد با به ضرب باز شدنِ در عمارت و شلیک گلوله ! فاطمه خانوم را انتهایِ ورودیِ زیرزمین دید که پر از تشویش و نگرانی دستش را به نشانه‌ی سکوت روی صورتش گرفته بود....با عجله و بی هیچ صدایی نزدیکش شد که فاطمه خانوم آهسته ولی با تشر گفت
+نصفه جون شدم تا بیای دختر! حالا تونستی کاری کنی؟!
پر از ترس ولی سربلند گفت
_تونستم ؛ چیکار کنیم الان ؟!
فاطمه خانوم در ورودیِ زیرزمین را باز کرد و گفت
+آروم و بی صدا میریم تو زیرزمین
و از پله هایی که شبیه نردبان بود پایین رفت و هلیا هم به دنبالش ، فاطمه خانوم پایین که رسید رفت سمت قفسه‌ی ادویه‌ها!
زیرزمین پر بود از مواد غذایی و سایر وسایل !
هلیا حدود ده پله تا زمین فاصله داشت که با صدای باز شدن درِ زیرزمین هول شد و ده پله پرید و روی مچ پایش فرود آمد و محکم زمین خورد، از درد نفسش برید و دلش ضعف رفت، صدای تقی که هنگام زمین خوردن از مچش آمده بود را فاطمه خانوم هم شنیده بود! صدای دو نفر از بالا شنیده میشد که انگار درگیر بودند
صدایِ جیغی آمد و صدای چندشِ مردی که گفت
=چطوره قبل از مردنت یه حالی هم به من بدی؟!
فاطمه خانوم با عجله سمتش آمد و لب زد
+خوبی؟! میتونی بلند شی؟!
هلیا از درد گریه میکرد و دلش میخواست جیغ بکشد ولی از ترس به نشانه‌ی اینکه میتواند ، سر تکان داد که فاطمه خانوم دوباره سمت قفسه‌ی ادویه ها رفت و چند چیز را جابه‌جا کرد که صدای تقی آمد دیوار قفسه‌ی ادویه ها کمی بیرون زد و فاطمه خانوم با عجله و ترس ، قفسه را مانند دَر باز کرد و به سمت هلیا آمد که سعی میکرد از جا بلند شود ، اما هلیا از شدت درد حتی هنوز درست و حسابی ننشسته بود....
هنوز هم صدای جیغ و ناله‌ی دخترکی که حتما یکی از خدمه بود و آن مردِ عوضی از بالا می‌آمد ، ولی در زیرزمین فاطمه خانوم و هلیا آنقدر هول و وحشت‌زده بودند که توجهی نمیکردند !
پس از چندین دقیقه تلاش که سرشار از رعب و وحشتِ سر رسیدن آن مرد بود ، هلیا توانست با کمک فاطمه خانوم از جایش بلند شود اما همین که خواست پایش را برای قدم برداشتن روی زمین بگذارد ، از درد شدیدش هینِ نسبتا بلندی گفت و به گریه افتاد ، از درد داشت بیهوش میشد و از ترس تمام وجودش به رعشه افتاده بود! بلاخره با بدبختی و اشک و آه رفتند داخل آن اتاقک مخفی و در را بستند و به محض بسته شدن در ، هلیا بی‌اختیار روی زمین ولو شد و بی‌حال چشمانش را بست ، فاطمه خانوم هول و پر از ترس بالا سرش نشست و با گریه‌ی بی‌صدا و آهسته گفت
+هلیا ؟! دخترم؟! توروخدا نخواب ، پاشو
و تکانش داد که هلیا چشمانش را بی‌حال باز کرد و زمزمه کرد
_نمیتونم ، درد دارم
و اشک هایش روان شدند ، فاطمه خانوم ذوق زده گفت
+نگران نباش ، اینجا تلفن داره الان به رادمان خان خبر میدم ، زود خودشو میرسونه! تو فقط نخواب
و سریع به سمت تلفن گوشه‌ی اتاق رفت و با شماره‌ی رادمان تماس گرفت و هلیا آنقدر درد داشت که حتی به این هم فکر نکرد که چطور فاطمه خانوم شماره‌ی گوشیِ رامان را از حفظ است!
بعد از چند ثانیه سکوت فاطمه خانوم به حرف آمد و با گریه گفت
+الو سلام رادمان خان ، من از اتاقک مخفی زنگ میزنم بهتون ، آقا به خونه حمله شده همه‌رو قتل عام کردن ، نمیدونم کی بودن و چی میخواستن ، همه رو کشتن فکر کنم ، من سریع فرار کردم اینجا

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 17, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

|° mistake °|Where stories live. Discover now