- سرزنش شده -

181 45 6
                                    

-کیم نمجون-

این روزا افکارم خیلی درگیره گذشتست.
با خودم فکر میکنم اگه ، اگه یونگی با ما اومده بود چی؟
اگه یونگی با ما اومده بود الان هنوز هفت نفر بودیم. از اینکه دور هم جمع شدیم پشیمون نیستم. حتی یک لحظه ازینکه سراغ مین یونگی رو گرفتم پشیمون نیستم.
ازینکه اونارو کشیدم دور خودم.
اون روز ها جواهر بودن.
جیمین بیخیال دور اتش میرقصید.
و یونگی رو روی صندلی سبزش زیر نظر میگرفت.یونگی همه جور فداکاری در حق کوکی میکرد اون پسر ، ادم بزرگی‌بود.
کل ال ای اسمش رو شنیده بودن.
همه میشناختنش. بعد کریستین و ارتور من افسرده شدم اما چیزی که باعث شد من هرگز مشکی رو از تنم در نیارم مرگ اون بود. خاطره اون انفجار برای همه ما دلهره اور ترین لحظست.
الیوت رایس ، خوش شانسی که زنده در رفتی. یک قانون هیولایی میگه همیشه به کسایی که از مهلکه فرار میکنن احترام بذار.
تنها دلیلی که من نیومدم دنبالت.

صدای تقه ای که از در به گوشم رسید منو از اون دنیای خیال بیرون کشید.
بدون جواب من درو باز کرد و وارد شد.
لبخند زدم: ایریس!
درو پشت سرش بست و نزدیک اومد: همه تخت ها پر شده ما سیصد نفر رو اسکان دادیم.
چهرم گرفته شد: چقدر طول میکشه ساختمون بعدی کامل بشه؟
فکر کرد: باز سازیش تا ماه دیگه تمومه. اگه همکاری کنن.
موهامو عقب دادم: چه خبر از هوسوک؟
نگاهش رو گرفت و یجورایی دلخور گفت: هنوز گند بزرگی نزده!
با چشم غره بهش نگاه کردم: منظورت چیه گند بزرگی نزده؟ هوسوک ادم بدی نیست عادت هم نداره اشتباه کنه مراقب خودش هست.
ایریس غرید: اون باعث شد بی تی‌اس از هم جدا بشن!
صدامو کمی بالا بردم: من باعثش شدم!
بعد به شدت تن صدام رو پایین اوردم جوری که انگار نمیخوام بشنوه گفتم: راجب تک تک برادر های من حق نداری فکر اشتباه بکنی . اونا همشون انسانن و مرد های شریفین.
پوزخند زد: اره همشون شریفن٫ حتی اون کوکی! نمجون دیشب‌چهارمیش بود توی این هفته. یکاری بکن!
چشمامو چرخوندم: ایریس همه مامورای ال اس ای بودن. کارش بد نیست راهش اشتباهه.
صداشو بالا برد: اون کنترل نشدست کیم نمجون کنترل نشده!
پوزخند زدم و صدام رو پایین اوردم: تو چی از کنترل نشده میدونی...باشه. به خاطر تو به تهیونگ میگم تو هم اینقدر نق نزن!
نفسش رو صدا دار بیرون داد و پا کوبید: نق‌زدن چیه نمجون من سعی میکنم کمکت کنم! اصلا عوض نشدی. دقیقا مثل روز اولی هستی که همو دیدیم کیم نمجون تو به حرف بقیه گوش نمیدی همون کاریو میکنی که میخوای اخر سر طلبکاری که چرا ریدم تو ماموریتم !
نگاهم رو بهش دادم: اروم باش.
و جوری که نشنوه زمزمه کردم: و ادب.
هرچند که من کاملا متوجهم که طرز‌بیان هرکس  فقط پنج درصد از شخصیت و تاثیرشه. شاید حرف هایی زده که به یاد مونده ولی کسی نمیشمورد چقدر اداب و اصول رو رعایت کرده.
به هرحال این اخلاق جینه که بعد رفتنش برای من به یادگار گذاشت.
وقتی مطمئن شدم حرفش تموم شده گفتم: من خیلی با اون خودپسند کوته فکر فرق دارم . من اون موقع... هیچ کسو برای  دوست داشتن نداشتم. هیچ مسئولیتی نداشتم من...
صدامو پایین اوردم:هرکار میکردم انعکاسش به خودم برمیگشت.اما حالا...بهم نگاه کن. من ادمای زیادیو بدبخت کردم.
غرید:سرزنش کردن خودتو تموم کن کیم نمجون! تو یه بیماری افسرده ای!
نزدیک شد و صداشو پایین اورد: وقتی اینجوری میگی هیچ فرقی با تهیونگ نداری. همونقدر مریض به نظر میرسی. همونقدر شکننده.
خندیدم.  این غمگین ترین چیزی بود که این مدت شنیدم. گوشی تلفن رو برداشتم و شروع به شماره گرفتن کردم.
شماره تهیونگ رو گرفتم و منتظر موندم جواب بده. صدای گرفته ای داشت . امیدوار بودم اشک نریخته باشه هرچند من به زندگیم اشک اون مرد رو ندیدم.
-بله؟
جواب دادم: نمجون هستم تهیونگ. حالت چطوره؟
جوابی نیومد. ادامه دادم: درمورد کوکیه.
-بگو..
یک نفس عمیق کشیدم: شب ها بیشتر مراقبش باش. حس میکنم تنهایی داره دنبال الیوت میگرده خیلی کارش خطرناکه.
-نمیدونستم.
خیلی خشک و ناامید حرف میزد. لحنش دلم رو اتش میزد. آه کشیدم: بله متاسفانه. تهیونگ باهاش حرف بزن حرف‌مارو گوش نمیکنه. میدونم مشکله . حتی برای تو که اونو به خود بیاری. ولی اون نمیدونه چکار داره میکنه. جونش در خطره و من نمیتونم بذارم یک نفر دیگه...
حرفم رو قطع کرد: باهاش حرف میزنم.
و تلفن رو قطع کرد. آه کشیدم. نمیدونستم باید چکار کنم.
نگاهی به ایریس انداختم و ملایم تر گفتم: خیالت راحت شد؟
ایریس سر تکون داد. بعد گفت: درمورد هانی واتسون، اون برگشته با نامزد سابقش. متاسفانه کوکی‌این مساله رو فهمیده.
چشمامو تنگ کردم: کی بهش گفته؟
ایریس چشم چرخوند: احتمالا این دختره جدیده...دنیل! خیلی رکه. و خیلیم به کوکی چسبیده . 
نگاهم رو پایین انداختم: لعنت به من که دنیل هم بهش سر میزنه من نمیتونم.
حداقل یک نفر هست که...بهش امید بده. کنار تهیونگ.
ایریس سر تکون داد: ولی نمجون من نگرانشم! تنها کسی که خودشو از گل بیرون کشید جیمین بود.
سر تکون دادم: درست ترین کار رو خودش کرد.
ایریس دور اتاق چرخید: ولی نمجون بهم گوش کن. ما نمیدونیم اونا میخوان چکار کنن.
خسته تر از قبل به سمت در رفتم. انگار شنیدن صدای تهیونگ یک بار عظیمی روی دوش من گذاشته بود.
زمزمه کردم: اتفاقی که باید بیوفته... میوفته ایریس. حتی اگر مرگ من امروز باشه. زنده شدن یونگی‌...
باز اون حس سنگینی رو توی گلوم احساس کردم. چند بار پلک زدم تا دیده ام تار نشه. ادامه دادم: فردا.سرنوشت چیز ترسناکیه. باید ترسید ایریس باید ترسید.
سر جام ایستادم. در حالی که سیگاری بیرون میکشیدم برگشتم سمتش: تو عاشق شدی ایریس؟
ایریس به میز تکیه داد: چرا اینقدر اسممو تکرار میکنی؟
فندکم رو بیرون اوردم و سیگارم رو روشن کردم: ازش خوشم میاد. جوابم رو بده.
آه کشید: نه.
سر تکون دادم: زندگی دوروزه. اگه عاشق بشی میشه یک ساعت. یک دقیقه! نمیفهمی کی‌گذشت و وقتی ترکت میکنه... هر لحظه هزار سال طول میکشه. پیرت میکنه... من الان حدود هفتاد سالمه.
سیگار رو کنار لبم گذاشتم و از  در بیرون رفتم. زیر لب گفتم: ببخش. بعضی وقتا خیلی حرف میزنم.
و از در پشتی که نزدیک ترین در به اتاقم بود بیرون رفتم.
دم دمای غروب بود. نسیم ملایمی میوزید. شهر منو یاد هوسوک میندازه.
برادرم ، هوسوک.





Error - Final Vow Where stories live. Discover now