1

7.3K 822 53
                                    

مقدمه:

گاهی اوقات عشق، مانند دریا است.
همانقدر زیبا، همانقدر بزرگ، همانقدر بیکران و حتی همانقدر یک طرفه!...

همانقدر یک طرفه زیبایی آن را مشاهده میکنی و برای او شاید زیبایی تکراریی داشته باشی!

عشق برای بعضی ها همانند غرق شدن در دریای بیکران وجودِ معشوقشان است.

بی آنکه بخواهند در آن دریای فریبنده غرق میشوند و هرچه بیشتر برای نجات خودشان دست
و پا میزنند، بیشتر به عمق این دریای ناخوشایند فرو میروند.

کم کم تمام وجودشان را از خودش پر میکند و اجازه ی نفس کشیدنشان را میگیرد. با امواج
خودش، آن ها را کنترل میکند و بی آنکه بدانند همراهش میشوند.

اما این بین کسانی هستند که خوش شانس باشند و قبل از غرق شدن در دریای وجود معشوقشان، دستی برای کمک به سمتشان دراز می شود و نجاتشان می دهد؛ اما حتی وقتی نجات پیدا میکنند و باقی مانده ی آب دریا از وجودشان خارج میشود، جای خالی آب را در سینه اشان احساس
میکنند.

همانقدر دردناک، همانقدر فراموش نشدنی و همانقدر غیرقابل جایگزین...

****



-12 july 2019-

جونگ کوک جلوی در اتاق پدرش ایستاده بود و سعی میکرد شانسش
رو با ترک های روی دیوار هم امتحان کنه. جونگ کوک: بهش بگم...بهش نگم...بهش بگم...بهش نگم...بهش...خب
این ترک بزرگه شد میگم، این دفعه دیگه واقعا بهش میگم!
دستش روی دستگیره ی در رفت ولی با گفتن هوف کشداری دستش رو برداشت و با استرس به در اتاق نگاه کرد.
دست هاش از عرق خیس شده بودن و چشماش رو از روی عادت
_وقتی
استرس داشت این مدلی میشد_
خط کرده بود و با خودش حرف میزد: چیش انقدر سخته واقعا؟ فقط باید در رو باز کنی و ازش بخوای لپ تاپ تخمیش رو بهت بده کوک.
دوباره دستش رفت روی در ولی این بار با صدای مادرش که ازش
میخواست برای شام به طبقه ی پایین بره متوقفش کرد.
با فکری که یکدفعه به ذهنش خطور کرده بود لبخند خبیثی زد و سرش رو تکون داد.
جونگ کوک: ایول جونگ کوک، میتونی به بهونه ی صدا کردنش برای شام بری تو و یک جوری بحثشو پیش بکشی، تو میتونی...فایتینگ.
با یک نفس عمیق در رو باز کرد و وارد شد، پدرش پشت پنجره در حالی که داشت با لذت به ستاره ها نگاه میکرد نشسته بود.
با صدای در صورتش رو برگردوند سمت جونگ کوک و لبخند محوی
روی صورتش شکل گرفت: اوه، پسر ارشدم شخصا به دیدن من اومده، این سعادت رو مدیون چه چیزی هستم؟
جونگ کوک تک خنده ی خجالت زده ای کرد، نه به خاطر حرف پدرش بلکه به خاطر اینکه توی گفتن درخواستش به همچین موجود دوست داشتنی ای دچار شک و تردید شده بود.
جونگ کوک: مدیون چیزی نیستی بابا، فقط میخواستم برای شام صدات کنم.
پدرش در حالی که چشماش رو ریز کرده بود شَک اش رو به حرف پسر بزرگش بروز داد: فقط شام؟ جونگ کوک لب پایینش رو آروم گاز گرفت، دستش رو پشت گردنش کشید و به لپ تاپی که روی میز کار پدرش، گوشه ی اتاق بود بود نگاهی انداخت و بعد چشم هاش رو بست.
نفسش رو حبس کرد و با لحن مخصوص به خودش که دل هرکسی رو
نرم میکرد یکسره شروع به حرف زدن کرد: میگم چیزه بابا...میشه لپ تاپتو بهم بدی؟
قول میدم توی چیزهای دیگه اش سرک نکشم فقط برای یک پروژه تو مدرسه میخوام و لپ تاپ خودم خراب شده و سیستمش باال نمیاد، منم نمیتونم از توی فلشم پروژه رو چک کنم و فردا اخرین محلت تحویلشه. بابا...لطفا.
اونقدر سریع و پشت سرهم حرف زد که بعید میدونست پدرش حتی یک کلمه از حرفاش رو هم فهمیده باشه، بالاخره نفسش رو آزاد کرد و بعد از چند ثانیه که نزدیک چندسال برای جونگ کوک گذشت، متوجه شد پدرش تا الان ساکت بوده و دوروبرش کامال سکوته، افکار احمقانه ای به سمت ذهنش هجوم آوردن:
نکنه الان با یک چاقو بالا سرم ایستاده و میخواد از وسط به دو قسمت نامساوی تقسیمم کنه و بده جیوون _خواهرش_ بخوری؟

Accursed | VkookWhere stories live. Discover now