Chapter 3

389 36 14
                                        

دنبال جای پارک برای ماشینم توی محوطه دانشگاه بودم که دیدم روبی داره زنگ میزنه موبایلمو برداشتم و زدم رو بلندگو تا بتونم راحت تر رانندگی کنم.
_هییی چطوری دختر؟ کجایی امروز نمیای دانشگاه؟
_هی سلامم. مکه تو به همین زودی برگشتیی تو که گفته بودی ۳ روز دیکه برمیگردی.
_ خب آره گفته بودم ولی خب یه چندتا کار پیش اومد که برگشتیم جالا تو بگو کجایی که کلی حرف دارم باهات بزنم
_من الان دارم دنبال جا پارک میگردم ماشینو که پارک کنم تو دانشگاه میبینمت
_اوو باشه باشه پس فعلا بابای
تلفن و قطع کردم و زود ماشینو پارک کردم و پیاده شدم.
تقریبا یه ۱۰۰ متری مونده بود به در دانشگاه که یهو یکی منو با صدای میردونه کلفتی صدا زد.
_ببخشید خانوم
وقتی برگشتم با یه پسر تقریبا ۲۴ ساله که سر تا پا مشکی پوشیده بود مواجه شدم که خیلی هم مرتب بود کت و شلوارش.
_بله؟
_اون ماشین خاکستری ماشین شماست؟
_بله مشکلی پیش اومده؟
_بله، شما نباید اونجا پارک کنین اونجا جای پارک معلولینه
_نه امکان نداره چون من دقت کردم که کجا پارک کنم
_احتمالا دقت نکردین چون جدیدا اون قسمت رو برای معلولین گذاشتن
_حتما همین طوره الان میام جاشو عوض میکنم
دنبال اون پسره راه افتادم و تا خواستم دره ماشینمو باز کنم پسره دسته منو کشید و منو چرخوند رو به یه ماشین مشکی که درش باز بود. اصلا صبر کن ببینم این همون ماشینی نبپد که اونروز تاکسی رو تعقیب میکرد؟چرا دقیقا همونه.
من هنوز تو شک بودم و تمام بدنم به لرزیدن افتاده بود که یه صدایی از تو ماشین با قدرت به من گفت :
_همین الان با پای خودت میای تو ماشین وگرنه با یه روش دیگه میاریمت تو
من عصبی شدم چون هیچ وقت هیچکس به من اینطوری دستور نداده بود اونم یک غریبه برای همین گفتم:
_به چه دلیل من باید سوار ماشین بشم ‌حتی وقتی شما ها رو هم نمیشناسم؟
_خیلی خب خودت راه سختو میخوای انتخاب کنی
اون مرده که اصلا دیده نمیشد گفت
_هِلمُند الان وقتشه
پسری که اول از همه دیده بودمش یهو دستای منو از پشت گرفت تا اومدم جیغ بزنم یک پسر دیگه که اصلا ندیده بودمش از تو ماشین با یه دستمال اومد جلو و اونو جلوی دهنم گرفت و بوم ،بیهوش شدم و هیچی نفهمیدم.

نمیدونم چقدر بود که بیهوش بودم و اصلا از کجا به کجا رسیدم و حتی نمیدونم الان کجام و با کیا هستم فقط یه حس درونی به من میگه که اوضاع اصلا خوب پیش نمیره و من فقط باید چشامو باز کنم و به ترسام خاتمه بدم.
چشمامو آروم باز کردم همه جا برام تار بود ولی میتونستم رنگارو تشخیص بدم،ولی هیچ رنگی جز رنگ سیاه نبود که من بخوام تشخیص بدم. آره درسته کاملا همه جا سیاه بود تنها چیزی که رنگش فرق داشت رنگ نور لامپ ها بود که فرق داشتم که اونم چیز کاملا طبیعیه.
هنوز تو خوابو بیداری بودم که حس کردم یکی پشت سرم داره راه میره که این فرضیه طولی نکشید که با شنیدن اون صدا کاملا اثبات شد.
_خوشحالم که میبینم بالاخره بعد از ۸ ساعت خواب تصمیم گرفتی چشاتو باز کنی
سرمو آوردم بالا تا ببینم کیه ولی اون توی تاریکی واستاده بود. با صدای لرزونم شروع کردم به حرف زدن
_تـ..تو کی هسـ..تی؟چی از من میخوای؟
سوال آخرمو خیلی آروم گفتم که حتی خودمم شک داشتم که شنیده باشمش.
شروع کرد به خندیدن ولی میشد حدس زد که این خنده از نوع خنده های عصبیِ که هیچ حسی پشتش نیست. فقط میخندید و دستاشو بهم میزد. فقط دستاش بود که دیده میشد،میتونستم تک تم تتو های روی دستشو به خوبی ببینم و همچنین انگشترای گرون قیمتی که دستش بود. از لباسش هیچی نمیشد فهمید چون اونم کاملا مشکی پوشیده بود و خب با رنگ کل فضا یکدست شده بود.
بعد از اینکه خنده هاش تموم شد بالاخره تصمیم گرفت جواب سوال منو بده.
_وای رزالین تو خیلی بامزه ای. میدونی من فقط میتونم جواب یکی از سوالاتو بهت بدم ولی اون یکی دیگرو خودت به مرور زمان خواهی فهمید.
چییی !!!فااکککک! اون اسم منو از کجا میدونست؟
_خب بزار خودمو معرفی کنم من کِیلِب ادوارد هستم. تو فقط میتونی منو با فامیل صدا بزنی وگرنه..
اومد پشتم و صورتشو به گوشمو نزدیک کرد‌ و گفت:
_وگرنه بلایی که سرت میاد رو جلو دوستات به نمایش میزارم
تمام موهای بدم سیخ شد از این حرفش خواستم حرف بزنم که یهو داد زد:
_بچه ها بیاریدشون اینجا
داشتم با خودم فکر میکردم که صحنه مرگم چه شکلی قراره باشه که صدای جیغ و گریه های آشنایی به گوشم خورد و بعدش با دوتا صورت آشنا روبه رو شدم.آره دقیقا خودشون بودن کیتلین و مارگارت دوستایی که من یکسال مید که ندیده بودمشون.آره من خشکم زده نمیدونم باید چیکار کنم نمیدونم چی در انتظارمون اصلا این عوضی کیه؟چرا ما اینجاییم؟ چرا نمیگه از جونه ما چی میخواد؟
این همه سوال تو ذهنه من در حال حرکت و حتی نمیتونم یکیشو بیان کنم چون از ترس و نگرانی کاملا ساکت شدم و نمیتونم حرف یزنم.
بالاخره صدای کمی با بغض از گلوم خارج شد:
_ایـ..اینجا چـ چه خبره ؟ دوستای مـ..من اینجا چیـ..یکار میکنن؟
دوباره صدای اون خنده شیطانی و عصبی کل فضای اتاق رو پر کرد
_ببین کوچولو نگران هیچی نباش اگه تو با ما راه بیا همتون صحیح و سالم از این جا میرین بیرون در غیر این صورت مجبور میشیم وسط صورتای قشنگ تک تکتون یه گلوله خالی کنیم
_تو حق نداری به ما دست بزنی عوضی
کیتلین از اونور اتاق با گریه داد زد و همه برگشتن بهش نگاه کردن
_تو چی گفتی؟
_اممم هیـ..هیچیی بیخیالش شو بیا بگو که با ما چیکار داری؟
من با اعتماد به نفس بهش گفتم با سعی کردم ببینم تو اون تاریکی دقیقا کجا واستاده و وقتی فهمیدم که حواسش از کیتلین به من پرت شده نفس راحتی کشیدم
_هه هه خوبه که از رفقات دفاع میکنی چون کم مونده بود الان حنجرش پاره شه
فکر اینکه بخواد همچین اتفاقی جلوی من اونم برای دوست صمیمیم بیوفته باعث شد قلبم تند تر بزنه.
_خب میریم سره اصل مطلب کوچولو
کوچولو گفتنش منو یاده اون جاناتانه عوضی میندازه ولی نمیتونم جلوشو بگیرم ایندفعه .
_تو یعنی پدرت به من بدهکاره و خب مطمئنم که نه به تو و نه به مادرت قبل از فوتش چیزی نگفته
واو عالی شد بدهکاری اونم بابای من قبل از مرگش:/ آخه چرا به ما نگته بود اصلا بابای من با این عوضیا چیکار داشته؟
_پدرت مرده و بابت این‌متاسفم که تو تنها دخترش باید این بدهی رو صاف کنی ولی چاره ای نداری
_چه بدهی ای؟ باید چیکار کنم؟
_فقط تا آخر ژانویه وقت داری برای من ۸۰۰ هزار دلار نقد بیاری
_چیی
_این تمکان ندارهه
مارگارت و کیتلین همزمان باهم داد زدن.
من هیچی نمیتونستم بگم دهن باز مونده بود من هیچوقت اینقد پول توی عمرم نداشتم حتی مامانم هم نداره حالا چطوری قراره اینو به این عوضی بدم؟
_اصلا تو کی هستی از کجا بدونم اینا واقعیت داره ؟چرا خودتو نشون نمیدی؟ از کجا بفهمم کت بابای من واقعا به تو بدهکار بوده و اینا خمش یه مشت چرندیات نیست؟
_میخوای منو ببینی باشه مشکلی نیست
یه قدم اومد جلو و صورتشو اورد بالا تا کاملا دیده بشه . اود یه پسر حدودا ۲۷ ساله شایدم کمتر بهش میخورد.موهای فر قهوه ای رنگ بهم ریخته که یکم روی صورتش ریخته شده بود. قدش خیلی بلند تر از چیزی بود که انتظارشو داشتم و خب چشمای خاکستریش که میتونس هر کسیو تو خودش غرق کنه به جز من.
_جواب سوال دومت اینه
یک برگت رو روی پام گذاشت و روی زانوهاش کنار صندلیم نشست
_فک کنم این امضاء برات آشنا باشه نه؟
راست میگفت اون امضاء پدرم بود که زیره اون برگه که دقیقا همون مبلغ ۸۰۰ هزار دلار نوشته شده بود، بود.
سرمو به نشونه تایید تکون دادم. بلند شد و برگرو برداشت.
_فک کنم جواب سوالاتو گرفتی نه؟
_بله
آروم گفتم
_اما من این همه پولرو از کجا بیارم تازه آخر ژانویه همین آخر هفتس و من نمیتونم این پولو جورکنم نمیشه یکم بیشتر وقت بدی؟
_نه اصلا تا همین الانشم زیادی صبر کردم
دستشوروی خط فکش کشید و گفت:
_دو تا راه هستش که میتونی از بینشون یکی رو انتخاب کنی
_باشه قبوله
_اولیش اینه که تو آزاد میشی و تا ماه دیگه وقت داری که پولو جور کنی و تو این مدت هم دوستات پیشه ما مهمون میمونن
_نه امکان نداره کـ..
_کوچولو هنوز حرفتم تموم نشده پس ساکت شو و بزار من حرفمو بزنم
با عصبانیت گفت و میشد خشمو تو چشماش دید
_و دومین راحش اینه که تو اینجا بمونی و دوستات آزاد بشن و تو تا آخر عمرت اینجا بمونی.این برنامه هم تا زمانی ادامه داره که دوستات بتونن برات پولو جور کنن در این صورت تو میتونی بری وگرنه مجبور میشی تا آخر عمرت اینجا باشی
من کاملا هنگ کرده بودم هیچ جای مغزم کار نمیکرد نمیتونشتم دوستامو اینجا بزارم اونا نمیتونن به خاطر من اینجا زجر بکشن این انصاف نیست. تو افکارم بودم که یهو ادوارد شروع کرد به حرف زدن.
_ و اینم اضافه کنم که اگه دوستاتو آزاد کنم یکی از مورد اعتماد ترین افرادهامو میزارم پیششون که ۲۴ ساعته مراقبشون باشن که دست از پا خطا نکنن
_باشه قبول من میمونم و اونارو آزاد کن فقط یه خواهش دارم ازت بهشون آسیبی نزن وگرنه اون پول به دستت نمیرسه
___________________________
سلام سلامم همگی سلامم
گایز ووت یادتو نرهه🙏🏻🤍

•Sunlights of hell•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora