Part one

3.5K 559 145
                                    

داشت لباسایی که دیشب شسته بود رو روی بند ِ رختِ مستطیل شکلش ، پهن میکرد

زیرِ لب اهنگی رو زمزمه میکرد

و لباساشو دونه دونه وصل میکرد

مشغول زمزمه بود که صدای جرینگ جرینگی شنید...

برای لحظه ای دست از کار کشید و گوشاشو تیز کرد....

صدایی نیومد...با خیال این که توهم زده مشغول ادامه ی کارش شد

اما هنوز لباس بعدیشو پهن نکرده بود که صدا رو شدید تر شنید

این با سرش به سمتی که صدا اومده بود، چرخید...

با تردید لباسشو توی سبد برگردوند و با قدم های اهسته به سمت انتهای حیاطش رفت

خونه ی جنگلی این طور بود که هر موجود وحشی به راحتی وارد حریم شخصیت میشه ولی این انتخاب خودش بود

ترجیح میداد با شیر و خرس زندگی کنه تا این که توی شهر کنار ادما باشه...

این جا ارامش بیشتری بهش میداد برای همین میتونست روی کتابش تمرکز داشته باشه

انتهای حیاطش به جنگل ختم میشد...درختای بلوط سر به فلک کشیده... خیلی زیبا بود ولی از توی خونه...حتی تصور این که این محلِ زیبا هنگام شب به چی تبدیل میشه....هم ترسناک بود

صداها بیشتر شد و جونگ کوک با سرعت بیشتری به سمتش حرکت کرد

چیزی نمونده بود هرچی که بود پشت اون بوته بود

با خودش فکر کرد و با تردید کمی جلو تر رفت

دستش به سمت برگ ها رفت تا ببینه منشاء اون صدا های عجیب چیه اما وسط راه متوقف شد و دستشو عقب کشید

چی با خودت فکر کردی که تا این جا اومدی....

اگه صدای قلاده ی سگ وحشی بوده باشه چی

اگه یه موجود خطرناک باشه؟؟؟

اگه همینجا بخورتت چی!!

نامجون میگفت جنگل دیوانت میکنه درست میگفت....حالا این شجاعتت چیه دیگه...

با خودش و افکارش درگیر بود ... که دوباره صدا شدت گرفت...

انگار چیزی در حال کشیده شدن بود.....

شاید حیوونی توی تله های شکارچیا گیر افتاده

لعنت بهشون...کثافتای وحشی...

🦊Little fox🦊Where stories live. Discover now