چارلز بوکوفسکی میگه:

1.3K 372 82
                                    

میدونی هری، چارلز بوکوفسکی میگه:

" آخر واقعا چطور می‌شود آدم خوشحال باشد از اینکه صبح ها ساعت ۶:٣٠ از تخت بیرون بیاید، لباس بپوشد، زورکی چیزی بخورد، به دست شویی برود و بشاشد، مسواک بزند، شانه کند، و بعد از یک نبرد طولانی با ترافیک، برود جایی که در واقع زور می‌زند برای کس دیگری پول در بیاورد.
و در نهایت همه از او می‌خواهند بابت فرصتی که در اختیارش گذاشته شده است، قدر دان باشد؟ "

چارلز هم راست میگه هم دروغ، شاید چارلز عاشق نشده، شاید چارلز جای من نبوده و شاید چارلز صبح ها به عشق دیدن چشم های معشوقِش از خواب بیدار نشده.

به نظر تو مهم ترین چیز توی زندگی چیه هری؟ شاید اگه این سوالو از یه کسی که سخت گرسنست بپرسم، جواب بده غذا، اگه از کسی بپرسم که به خاطر سرما در حال مردنه، مطمئنا جواب میده گرما و اگه از یه آدم تک و تنها این سوالو بپرسم، جواب میده مصاحبت با آدم ها.
ولی اگه یه روزی به سرت زد و این سوال رو از من پرسیدی، من جواب میدم:  "تو"

چارلز بوکوفسکی درست میگه هزا، میدونی چرا؟ چون اون تورو توی زندگیش نداشته.
و چارلز اشتباه میکنه، باز هم به خاطر اینکه تورو توی زندگیش نداشته.
تو هم غلطی و هم درست.
تو کامل ترین پارادوکس زندگی من هستی هری.

حالا، همزمان با تماشا کردن انحنای بهت زده ی سیم لُختِ معلق در هوا در حالی که پرنده های روی اون مشغول چرت زدن هستن، به تو فکر میکنم و کامی از سیگار روی لبم میگیرم.
و تو درست رو به رومی، و من باور دارم که تصویر تو یکی دیگه از بازی های مغزمه که قصد داره بار دلتنگی رو از روی شونه های قلبم سبک کنه.

تو یک رویای لمس شدنی هستی و انقدر به من نزدیک میشی که من به این نتیجه میرسم تو واقعی تر از یک توهم تو خالی هستی.
اما با فکر به اینکه تفریح همیشگی ذهن من، خندیدن به ته ریش های کوتاهمه، کتاب "هزار پیشه" رو مقابل صورتم میگیرم تا یک بار دیگه نوشته های بوکوفسکی رو زیر سوال ببرم.
همه چیز با تو زیر سوال میره هری.

و اما چیزی فراتر از یک توهم ساده، اتفاق میفته:
یک لمس.

-واقعا باور کنم که منو ندیدی؟ تو جدی هستی لویی؟ کامان! لباس صورتیم از یک کیلومتری توی چشم میزنه.
البته نه اینکه خیلی جیغ باشه ها، فقط نمیدونم چرا امروز همه تیره پوشیدن، خودتو ببین... پولیور خاکستری پوشیدی.
باید به خاطر این انتخاب سرزنشت کنم و خواهش می‌کنم اون سیگارو بنداز قبل از اینکه مجبورت کنم قورتش بدی!
البته واقعا این کار رو نمیکنم، به هرحال سیگار برات ضرر داره.

هریِ عزیزم،
تو فقط امر کن و من بار ها گفتم که قادر نیستم روی حرف تو حرف بیارم.
پس سیگاری که تا چند لحظه پیش بین لب هام بود، الان در حال له شدن زیر کفش هامه.

¬حالا خوب شد؟ سیگار بی سیگار.

-به احتمال صد در صد باید اونو مینداختی توی سطل آشغال.
میدونی چند سال طول میکشه تا همین ته سیگار کوچولو تجزیه بشه؟ منم نمیدونم ولی میدونم که طول میکشه.
و خدای من ما الان حدود پنج دقیقست که بی حرکت وسط پیاده رو ایستادیم.
و اوه... تو داری کتاب میخونی؟

¬در واقع داشتم میخوندم.

-مطالعه خیلی خوبه.
واقعا انتظار نداشتم تورو در حال انجام دادنش ببینم و خدای من تو اصلا میدونی برای تولید و چاپ کتاب ها سالیانه چند تا درخت رو به قتل میرسونن؟
در واقع جواب این یکی‌ام نمیدونم ولی لطفا مثل احمق ها نگاهم نکن لویی.
درخت ها هم جون دارن.
حالا محض رضای خدا بیا از وسط راه بقیه بریم کنار.

به این ترتیب، ما الان توی یه کافه ی کوچیک نشستیم و در حال نوشیدن قهوه هستیم و مافین شکلاتی رو به روی من دست نخورده باقی مونده.
هرچی باشه، تماشا کردن تو برای من از خوردن هر شکلاتی شیرین تره هری و تو انقدر جنتلمنی که نمیزاری من دستم رو به سمت کارت های اعتباریم ببرم، پس پول قهوه ها رو خودت حساب میکنی و میگی:

-بهت اجازه میدم دفعه ی بعدی تو حساب کنی.

دفعه ی بعد؟ تو میتونی روز مزخرف من رو از این قشنگ تر هم بکنی هری؟

بعد از اون ما درحال قدم زدن به سمت خونه ی من هستیم و تو حرف میزنی و حرف میزنی....
از اسپویل کردن فیلم "نوت بوک" گرفته تا ایراد گرفتن از دماغ بزرگ رابرت دنیرو.
و من در عین شنونده بودن، به شیرینیِ بی حد و اندازه و تموم نشدنیِ تو فکر میکنم.

حالا، ما دم در خونه ی من ایستادیم، من با کمی شک در حال نگاه کردن به تو هستم و در آخر تصمیم خودم رو میگیرم، روی نوک پاهام بلند میشم و به بهانه ی تشکر بابت امروز، تورو به آغوش خودم دعوت میکنم.
گرمای بدن تو از خورشید هم سوزاننده تره هری.

من انقدر دم در ساختمون می‌ایستم تا وقتی که اندامت با اون لباس صورتی، از مقابل چشم هام محو میشه و بعد از اون، در رو باز میکنم،
از پله ها بالا میرم،
داخل خونه میشم و
روز شمارم رو از روی میز برمیدارم.

١٢ اکتبر
خط خورد.

Calendar! |L.S|Where stories live. Discover now