محله ی سیلور شتاین

4.5K 253 19
                                    

_ من میکشمت! تو زندگیم رو نابود کردی!

دختر با جیغ های بلندی که تمام کوچه را برداشته بود بر سر مارگارت فریاد میزد. دو مرد بازو های او را از دو طرف گرفته بودند و او را در حالیکه هنوز سعی در حمله به مارگارت داشت سوار آمبولانس کنند.

دکتر با ناراحتی سری تکان داد و گفت:" او مدت ها بیمار بوده است."

برادر مارگارت با لبخندی به او میگفت همه چیز درست میشود و ناگهان به خود آمد و دید او را دست بسته به زندان میبرند و میخواهند او را قاچاقی به ایتالیا بفرستند.

مارگارت از خواب بیدار شد. چشمانش بر خلاف خواب دیوانه واری که دیده بود آرام بود. شاید چون بعد از مدت ها توانسته بود بخوابد. تاریکی هنوز بر فضا چیره بود و سکوت سنگین را تنها رفت و آمد گاه گاه عبور ماشین ها بر هم میزد.

بعد از مدتی بی حرکتی به ناگاه از جایش برخواست. چراغ مطالعه اش را روشن کرد و از داخل چمدانش که هنوز باز نشده بود برگه ها و دفتر هایی را بیرون کشید. قلم و جوهرش را با احتیاط در آورد. قلم را در جوهر سیاه فرو برو و گذاشت قطره ای از آن بر روی میز بریزد.

چند لحظه ای به صفحه ی خالی نگاه کرد تا داستانی را که بر روی آن کار میکرد را به خاطر آورد. داستان دختری که بخاطر مردی که دوست دارد تن فروشی میکند. مرد اما بی علاقه به او پول های او را خرج مواد میکند.

او این داستان را هر هفته برای ویرایشگر مجله ی راینیشه پست میفرستاد. ویرایشگر وقتی فهمیده بود او قصد رفتن به برلین را دارد خودش را به قطار او رسانده بود. سوار آن شده بود تا به او بگوید:" اگر تا پایان کتابت همین طور ادامه بدهی انتشاراتی خودمون برات چاپش میکنه. همین پریروز از ناشرمون شنیدم که میگفت کتابت آینده ی خوبی خواهد داشت فقط اگه کاراکتر های بیشتری معرفی کنی و روی صحنه های... اهم... سکست کار کنی..."

مارگارت قلم را در دستانش چرخاند و فکر کرد... صحنه های سکسم...؟

به نظر می آمد حق با او باشد. تمام روابط قبلی مارگارت با دختری بود که دوستش داشت. هرگز فکر خوابیدن با کسی غیر از او به سرش نزده بود و حالا او از دریچه ی نگاه دختر فاحشه ای مینوشت. چیزی که تنها در کتاب ها و فیلم ها دیده بود.

به خودش آمد و دید بیست دقیقه گذشته است و او همچنان به صفحه ی خالی زل زده است. وسایلش را جمع کرد و با خودش اینطور بهانه آورد:" هنوز یک روز هم نشده که رسیده ام اینجا. باید به خودم وقت بدم."

در آسمان رگه های نور دیده میشد که از افق به رنگ صورتی و قرمز به نظر می رسیدند. مارگارت گرسنه بود. شب قبل تنها همان چای را خورده بود که اشلی برایش آورده بود. یخچالش هم که خالی بود. از پنجره، کافه ی رو به روی خیابان را دید. مردی کرکره ی آن را کشید و علامت " باز است" را رو به روی در آویزان کرد.

Hit me harder Where stories live. Discover now