1

1.4K 191 24
                                    

اینجا رو دوست دارم، آرومه و باعث میشه همه چیزو درباره ی خودم و تنهاییم فراموش کنم...
برای مدتی!
نمیدونم بخواتر چیه... شاید صدای آب که به رودخونه جاری میشه، یا درختایی که مثل مادرا منو دلداری میدن.هرچی که هست،اینجا منطقه ی منه.هیچکس تاحالا اینجا نیومده و اینو دوست دارم.
ولی گاهی اوقات هم آرزو میکنم که یکی پیداش بشه.
"تهیونگ کجایی؟"
"هیون عه اینجام"
"تهیونگ چند دفعه باید بهت بگم که نباید اینجا بازی کنی، ممکنه آسیب ببینی. نگاش کن! سرتاپا کثیف شدی"
"ولی..."
"ولی بی ولی، عجله کن، اونا تقریبا رسیدن"
امروز روز پذیرشه. هیون عه همیشه خیلی تلاش میکنه تا یه جای مناسب برای من پیدا بشه، ولی در آخر من همیشه تنها کسی هستم که باقی میمونم. تنها یه احمق ممکنه منو بخواد.
هیون عه زود منو تمیز کرد قبل از اینکه پدر و مادرا بیان داخل و بعد منو کنار یه پسر کوچولوی کیوت گذاشت.
خوب، امروز انگار یه شانس برای انتخاب شدن دارم.
تقریبا آخرای کار بود و من هنوز سر جای قبلیم مونده بودم ولی لبخندم خیلی وقت بود که ناپدید شده بود.
"و اسم تو چیه پسر کوچولو؟"
سرمو بلند میکنم و زن زیبایی رو میبینم. متوجه حضورش تو اونجا نشده بودم. خیلی روی بازی با دستام متمرکز بودم که متوجه حضورش نشدم.
"اسمم تهیونگه"
بهش احترام گذاشتم و لبخند مکعبیمو بهش نشون دادم به امید اینکه فکر کنه کیوتم.
"تو چقدر بامزه ای"
و بعد موهامو بهم ریخت، که باعث شد سرخ بشم.
داشت کار میکرد!
"و اسم من جیمینه"
سرمو چرخوندم تا جیمین رو کنار خودم ببینم. با اون چشمای براق و خوشحال معروفش، زن همه چیزو درباره ی من فراموش کرد.
اون ها برای مدت طولانی ای با هم حرف زدن و من اونجا ایستاده بودم. و در آخر هم جیمین انتخاب شد.
و من دوباره تنها بچه ای بودم که باقی مونده بود...

الان زمان خوابه ولی من دزدکی به مکان محبوبم اومدم. نشستم و دارم گریه میکنم. میدونم که نباید گریه بکنم چون هیون عه بهم گفته که هیچکس بچه های لوسو دوست نداره و برای همینه که باید قوی بمونم...
ولی نمیتونم کمکی به حالم بکنم.
"چرا داری گریه میکنی؟"
سرم رو بلند میکنم و با پسر زیبایی رو به رو میشم. جوابی بهش نمیدم.
"گریه نکن. بهت دستور میدم گریه نکنی"
دستور؟
و بعد منو بغل کرد و تو اون موقعیت دوباره حتی بدتر از دفعه ی قبل میشکنم.
"شششش..همه چی مرتبه"
کم کم خودمو آروم میکنم و منو از آغوشش درمیاره.
"اسمت چیه؟"
سرمو میندازم پایین و جواب میدم"م..من ت..تهیونگم"
با یه لبخند بزرگ میگه "من جونگکوکم"
"من حالا هیونگ تو هستم" از جاش  پا میشه و ژست معروف سوپر من رو میگیره.
هیونگ؟
"ولی از من کوچیکتر به نظر میای"
با حرفم از ژستش برمیگرده و نگام میکنه.
"من ۶ سالمه و تو؟"
"۸"
"چرند نگوو... به هر حال من هنوزم هیونگتم"
و دوباره ژستشو میگیره.
"چرا؟ من باید هیونگت باشم" دوباره تاکید میکنم.
"چون تو برای هیونگ بودن زیادی خوشگلی"
واقعا جواب اون این بود!؟
یکدفعه گرمای آرامش بخشی رو حس میکنم. از پشت منو بقل کرده بود...
"ته تو دیگه هرگز دوباره تنها نمیمونی ...هرگز..."

~~~~~~~~~~~~~~~~~
اینم از اولین پارت❤

ORPHAN | persian translationOù les histoires vivent. Découvrez maintenant