1K 121 14
                                    

خفگی.
میتونست قلبش که توسط گل و لای زندانی شده رو حس کنه.

میتونست خار هایی که قلبش رو زندانی کرده بودن رو حس کنه.

اما راه حل اشتباهی رو انتخاب کرد.
نذاشت قلبش دوباره بزنه ، گذاشت مغزش راه نفس کشیدن رو پیدا کنه . قلبش رو فراموش کرده بود.
چطور میشه کسی قلبش رو فراموش کنه؟

اما همه ی ما قلب و روحمون رو فراموش کردیم؛ در راستای اینکه روحمون رو پرورش بدیم.

روی صندلی نشست. سرشو توی دستاش گرفت و سعی میکرد خودشو گرم کنه. هوا خیلی گرم بود اما تنها چیزی که حس میکرد سرما بود.

 هوا خیلی گرم بود اما تنها چیزی که حس میکرد سرما بود

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

مردم روبه روش نشسته بودن. با لبخند های بزرگ و برق توی چشم هاشون به جیمین خیره شده بودن.

تا جیمین بهشون نگاه میکرد جیغ میزدن و دست براش تکون میدادن ، جیمین هم در جواب بهشون لبخند میزد و باهاشون بای بای میکرد.
نور فلش عکاس ها اذیتش میکرد اما تا جایی که میتونست بهشون نگاه نمیکرد.

راس ساعت ۶ که شد درهای سالن بسته شد و مردم به صف شدن. جیمین خودکارشو برداشت ، طرفدار ها یکی یکی جلو میومدن و کتابشون رو باز میکردن تا جیمین براشون امضا کنه. هرکدوم قیافه ی منحصر به فردی داشتن. زن ، مرد ، آسیایی ، اروپایی ، نوجوون ، مسن ، موهای صاف ، موهای فر ، رنگ پوست تیره یا روشن ، فرقی نمیکرد. همشون بهش ابراز علاقه میکردن ، ازش تشکر میکردن یا بهش میگفتن که چقدر بهش افتخار میکنن.

جیمین با هرکدوم برای یکی دو دقیقه حرف میزد ، با بعضیاشون میخواست بیشتر حرف بزنه. بعضیاشونو دوست داشت بغل کنه اما نمیتونست بین اونا و بقیه فرق بذاره.

بعد از صرف شام وسایلش رو جمع کرد و آماده ی رفتن شد. خسته نبود اما ی خورده کلافه بود. با خودش فکر کرد :' نا شکری نکن '.

از سالن اومد بیرون. به آسمون نگاه کرد. ستاره ها دیده نمیشدن. نمیدونست دلیلش چیه ؛ شاید بخاطر اینه که هوا خیلی آلوده و کثیفه .

به راهش ادامه داد. به گل فروشی ای که سر راهش قرار داشت رسید. برای خودش خرید کرد. گل هارو بو کرد ؛ لبخند زد. بوی خوش گل ها وارد ریه هاش شد و باعث شد بتونه چیزی رو حس کنه.

از مغازه دار تشکر کرد و اومد بیرون. به راه رفتن ادامه داد.
دست کرد توی جیبش ، پاکت سیگارش رو بیرون آورد ، یک نخ بیرون کشید ، روشنش کرد و شروع کرد به سیگار کشیدن. بوی سیگار و بوی مریم هایی که توی دستش بود خیلی باهم فرق میکردن. اما در عین حال جفتشون میتونستن اون رو وادار کنن تا چیزی حس کنه.

به خونش رسید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

به خونش رسید. لباساش رو عوض کرد ، پنجره رو باز کرد و روی تختش دراز کشید. به سقف خیره شد ، به کل اتفاقاتی که امروز افتاده بود فکر کرد. به دیدار با طرفدار هاش ، به اینکه کتابش به چاپ پنجم رسیده بود ، به ستاره هایی که توی آسمون نبودن.

ستاره ها اونو یاد خودش مینداختن. ستاره ها باید توی آسمون میبودن اما انگاری نبودن. جیمین هم باید وجود میداشت ، اما انگار اصلا وجود نداشت.

با خودش فکر کرد که الان در مرکز توجه وجود داره ، امروز شصت و پنج نفر بهش گفتن دوستش دارن و بهش افتخار میکنن.

جیمین نمیتونست درک کنه.

افتخار کردن یعنی چی؟
دوست داشتن یعنی چی؟

کاش جیمین هم میتونست کسی رو دوست داشته باشه ، کاش میتونست به کسی افتخار کنه.
خب حداقل کاش میتونست به خودش افتخار کنه ، خودشو دوست داشته باشه ، اما نمیتونست. براش غیر ممکن بود. همونطور که دوست داشتن ظلم و ستم براش ناممکن بود ، دوست داشتن خودش هم براش ناممکن بود.

اما با خودش فکر کرد که.. اون هیوک رو خیلی دوست داره. هیوک شخصیت اصلی داستانش بود . ی قهرمان با احساس و رمانتیک. وقتی که داشت چپتر مربوط به کشته شدن هیوک رو مینوشت مثل ابر بهاری اشک میریخت ، نمیتونست کسی که عاشقشه رو با دست ها و قلم خودش بکشه. اما زمانی هم که هیوک زنده بود بازم اشک میریخت ، اما دلیلش این بود که عاشق کسی شده بود که واقعی نبود ، ی کاراکتر خیالی توی ذهنش بود. مخلوق خودش . اون بعد از خلق کردن شخصیت داستانش تبدیل به آدم مذهبی ای شده بود. چون همیشه با خودش میگفت :' شخصیتی که من به وجود آوردم فقط توی ذهنمه و این همه دوستش دارم . خدا مارو به وجود آورده و ما واقعی هستیم ، حالا ببین ما که واقعی هستیم رو خالقمون چقدر دوست داره '.

اما بعد از مرگ هیوک خیلی ناراحت تر و منزوی تر از قبل شده بود‌. کمتر از قبل احساس میکرد ، کمتر از قبل تحت تاثیر قرار میگرفت. کلافه و خسته شده بود. انگار هیچکس جز خودش نمیتونست تحت تاثیر قرارش بده و خب خودش هم نمیتونست خودش رو سوپرایز کنه. به لبه ی پنجره نگاه کرد.
نه.

ترسو تر از این بود که بپره. توانش رو نداشت.

کتابی که کنار دستش بود رو باز کرد. جیمین صبح تا شب خودش رو لای کلمات و حروف قایم میکرد تا یک کدوم از این کلمات کمکش کنن دوباره احساس کنه ، دوباره درک کنه.

چون جیمین توصیفاتش رو نمیتونست درک کنه.

Mental.Where stories live. Discover now