_چی؟!
الک ابروشو بالا داد.
_این دفعه چی شده؟!

_ تو فقط باید آدمای دورتو عوض کنی. اره میدونم که تو هنوز یه بچه دبیرستانی هستی.ولی جدا اون بچه ها برای دوست شدن با تو خیلی نابالغ ان. تو باید با آدمایی با سطح هوش خودت بگردی.

_ و منظورت از اون آدما دکترا و پرستاران؟! مگنس این دو تا شغل خیلی سختن. فقط آدمای باهوش و سخت گیر میتونن از پسش بربیان. مثل نخبه ها...
من به اونجا تعلق ندارم. من حتی نمیدونم که به دانشگاه میتونم برم یا نه....

_عاااو! مرسی!
مگنس لبخند زد‌.
_اره میدونم ما خیلی نابغه ایم. ولی الک ، تو هم خیلی باهوشی لعنتی! چرا انقدر خودتو دست کم میگیری؟!

وقتی الک شونه هاشو بالا انداخت مگنس اه کشید.
_و چرا فکر میکنی به دانشگاه نمیتونی بری؟

_چون من دارم همه ی درسامو می افتم. من اصلا نمیدونم تو مدرسه چه خبره و تو ریاضی افتضاحم. و خب... از اونجایی که پدرم میدونه من گی ام احتمالا نمیزاره رئیس شرکتش بشم.
الک با چنگال به پنکیکش ضربه زد و به پایین نگاه کرد.

_الکساندر...
مگنس دستشو روی دست الک گذاشت.
_تو برای موفق بودن حتما نباید رئیس یه شرکت باشی. و برای به یه جایی رسیدن به ریاضی احتیاجی نداری. تو باهوشی پس واسه همه چی یه فکری میکنی.

_نمیدونم..سخته..
الک اه کشید.

_میدونم. ولی از اونجایی که ما دوستاتیم بهت کمک ‌میکنیم.
مگنس خیلی مشتاق گفت.

_چه جوری؟
الک ساده پرسید.

_ما تو درسات بهت کمک میکنیم. من باهات زیست کار میکنم. رگنور تو شیمی خوبه. جیم استاد تاریخه و رافائل تو ریاضی ترکونده. تسا هم ادبیاتش عالیه. کت تو زبان کمکت میکنه و ویل هم ‌تو جغرافیا. چطوره؟

_من..من نمی خوام دیگه بیشتر از این باعث زحمتتون بشم..

_پیشنهاد من چطوره؟
مگنس دست الکو محکم تر فشار داد و سوالشو دوباره پرسید.

_عالیه.

_خوبه. وقتی برگشتی خونه شروع می کنیم.

_ و کی برمیگردم؟

_این دیگه به خودت بستگی داره. ولی فکر کنم خیلی زود. تو خیلی خوب داری پیش میری.

_همه ی اینا بخاطر توئه...

الک وقتی فهمید چی گفته قرمز شد. قلب مگنس پر از حس خوب شد ، این خیلی شیرین بود که همچین حرفی رو از الک می شنید. قلبش تندتر تپید. اره اون داشت خیلی عمیق عاشق این فرشته ی چشم ابی می شد.

اون ها چند دقیقه تو سکوت همین شکلی موندن و دستای همو نگه داشتن. به چشمای هم خیره شدن و لبخند زدن. این یه لحظه فوق العاده بود.

اون ها برای بیان احساساتشون به کلمه ها احتیاج نداشتن. و جو بینشون دوباره سنگین شد. مگنس دلش می خواست روی میز خم شه و اونو ببوسه. و الک هم انگار داشت به همین فکر می کرد.

Put Me Back Together [Malec]Where stories live. Discover now