Part 7

1K 287 16
                                    

بین یه عالمه سیم و الكترود با تعداد زیادی مانیتور جلوی چشمهاش نشسته بود و با لج به چان خیره شده بود
چان با دیدن نگاه حرصیش خندید
"چی شده باز ربات كوچولو؟"
بك برای تسلط نفس عمیقی كشید و لبهاشو آویزون كرد
انگار به سرعت از لاك طلبكاری بیرون جهیده بود
"از این اتاق بدم میاد... كِی همه ی اینا تمام میشه؟؟"
چان لبخندی به صورتش پاشید و دست از كاری كه سخت مشغولش بود كشید
تا كنار صندلی بك رفت و روی صورتش خم شد
"خیلی زود بك... خیلی زود... بیا باهم خاطراتتو مرور كنیم... هوم؟"
بك نفس صدا داری كشید و پلكهاشو به موافقت روی هم انداخت
دیشب بهترین شبِ عمری بود که به خاطر داشت وامروز واقعا از مردن متنفر شده بود... زمان میخواست... برای داشتن پارک چانیول همونقدر نزدیک... همونقدر داغ... و البته که ابدی
و خب از اتاقی که بهش یادآوری میکرد یه نمونه ی رو به مرگه هم متنفر بود
با اون رنگ سیاه و خاکستری اعصاب خورد کنش
اما بازهم بخاطر چان ساکت شد... لااقل باید به این مرد اجازه ی تلاش برای زنده نگه داشتنش میداد... شاید هم واقعا موفق میشد!
و چان به سرعت دست بكار شد تا سریعتر بكهیونو از اتاقی كه دوست نداشت خارج كنه
اهرم ها رو به سرش وصل كرد
و الکترود ها رو چفت كرد
سر جاش برگشت و پروسه ی ركورد حافظه رو فعال كرد
با نمایان شدن خاطرات بک روی صفحه نمایش لبخند زد اما به محض جلوتر رفتن گیج شد
خاطرات بكهیون به وضوح تارتر و رنگ و رو رفته تر از دفعه ی آخر روی مانیتور در حال حركت بودند و این چیز خوبی به نظر نمیرسید
همه چیز گنگ و نامفهوم بود و گاهی حتی تصویر به کل سفید میشد
چندبار عصبی پلك زد و نفس عمیقی كشید
اما همین كه به تصویر خودش وسط خاطرات بك رسید همه چیز واضح شد
چان توی ذهن بك كاملا بولد بود و هرچند این در تئوری خوشحال كننده بنظر میرسید اما عملا این تنها نقطه ی پررنگ خاطرات بك بود
به وضوح سایه ای كه جلوی اعتراف عاشقانه ی بكهیونو گرفته بود دید
اما متاسفانه جز خودش همه چیز گنگ بود
حتی تارتر از قبل اونقدر كه حتی نتونست راجعبه هویت اون سایه حدسی بزنه
خوشبختانه روند زوال حافظه از قدیم به حال پا برجا بود و هرچه به امروز نزدیك تر میشد خاطرات پررنگ تر بود
دقیقا تا لحظه ای كه بك با چان روبرو شده بود... در قالب ربات عجیبی که با احساساتش حسابی کایو شوکه کرده بود
به شکل عجیبی از اون لحظه همه چیز واضح بود
تصویر چان
تصویر چان
تصویر چان و...
اما نه...
بازهم جایی از کار میلنگید
هرچند اونقدر واضح نبود که به چشم بیاد اما از نگاه تیزبین چان مخفی نموند
تصویر كای كنار چان دقیقا روز آشناییشون با بكهیون كمی خراشیده بود
نه كه ناواضح یا تار باشه
اما با كمی دقت میشد فهمید كه به وضوحِ چهره ی چان دیده نمیشه
این یعنی چان پررنگ بود و کای کم رنگ؟
معنی این تناقص ها رو نمیفهمید
فكر میكرد به یاد آورده شدنش توسط بك یه روزنه ی بزرگ امیده
اما انگار اشتباه میكرد
اینطور كه مشخص بود تنها چیزی كه وسط خاطرات بك پررنگ شده بود فقط خودش بود
و با توجه به خدشه دار بودن تصور كای اینطور استنباط میشد كه با جلوتر رفتن زمان و گذشتن روزهای بیشتری از اون ملاقات، کای هم مابین حافظه ی بك خاك گرفته و كم رنگ میشد
و این به معنای موفقت چان نبود
قطعا نبود
شاید تصویر چان وسط حافظه بك یه نقطه ی نورانی محسوب میشد
اما راجعبه امید بودنش شك داشت
هرچند حداقل مطمئن بود تا زمانی كه حافظه ی بك به کل از بین نره
یعنی حتی ذره ذره ی وجودشو فراموش نكنه مرگش فرا نمیرسه
آره مطمئن بود
و همین به قدر كافی خوشحال كننده بود
حتی اگه تمام خاطرات بك نابود میشد با به یاد آوردن تنها چان میتونست زنده بمونه و تو آغوشش زندانی بشه
سعی میکرد به این فرضیه شک نکنه و شاید همین برای هر دوشون بس بود!!!
— — — — — — — —
كلافه خاطراتو مرور كرد... متاسفانه هربار كمتر به نتیجه میرسید
به بكهیون كه با آرامش روی تختش خوابیده بود نگاه كرد
مابین ملحفه های سرمه رنگ تخت پسركی با موهای شکلاتی و تن بلوری عجیب میدرخشید
درسته که با تکرار رکورد حافظه، عوارضش مثل پاک شدن مقطعی خاطرات کم شده بود اما هنوز هم کمی خستش میکرد...
نفس عمیقی كشید و روی كارش متمركز شد
باید موفق میشد
ایده ی اولیه این طرح مال خودش بود
هرچند سه احمق اقدام به ساختش كرده بودند اما ایده رو میشناخت
هیچوقت توی تحقیقات قدیمیش به همچین چیزی برنخورده بود
نمونه ای كه فقط یک تصویر یادش بمونه
عشق قدیمیش
هرچند سعی کرده بود شک نکنه اما خیلی زیاد گیج كننده بود
و اگر حتی صدم درصدی احتمال رد فرضیش وجود داشت نباید ریسک میکرد
تمام جستجوهای قبلیشو جلوش چیده بود و سعی میكرد از بین كاغذهای پرنوشته ی پرونده های عظیم روبروش به نتیجه ای برسه
اما هیچ چیز دست گیرش نمیشد
نفس عمیقی كشید و گوشیشو برداشت
شاید مشورت كردن با یكی كه تجربه ی بیشتری داشت بد نبود
با اینکه دوست نداشت كسی راجعبه موجود زیبایی كه روی تختش خوابیده بود چیزی بفهمه اما شاید این تنها راه بود
سرشو تكون داد تا افكار منفی مزاحم از ذهنش دور بشن و با تردید روی مخاطبینش پایین رفت
با فكر به اینكه این تنها راهه خودشو آروم كرد و نفسسو با حرص به بیرون فوت كرد
تصمیم نهاییشو گرفت
و روی اسمش ایستاد
تماس رو برقرار كرد و نام بزرگی كه روی صفحه ی گوشی حك شده بود خیره شد
"پروفسور سو"
آره این آخرین راه بود
— — — — — — — —
"این راه جواب نمیده، هیچ واكنشی ازش نمیگیرم... فقط وقتی خاطرات سهون به مغزش وارد میشه شوك مختصری از قلبش میگذره، این كه نمیتونه بخاطر عشق باشه! منم نمیتونم موجودی بسازم كه فقط خاطرات یه نفرو میگیره... این حتی اسقاطی تر از بكهیون از آب در میاد"
با حرص لیوان اب كنارشو قاپید و مقدار زیادیشو بلعید و منتظر به كیونگسو زل زد
كیونگ متفكر روی طراحی روبروش زوم شده بود و دنبال دلیلی منطقی میگشت
"ببین كریس... درسته که طرح اولیه مال چانه... اما تو الگوی ثانویه رو تغییر دادی... بكهیون یا لوهانش فرق نداره... طراحی قبلی تمام خاطراتو گرفت... چون تو اینطور ساختیش... و الان خاطرات كامل سوار نمیشه بازهم بخاطر تغییراتی که تو دادی...  بنظر من هرچی هست مربوط به خاطراته... مخصوصا كه حافظه كلید زندگی این موجود شبیه سازی شدست... شاید باید فرمت خاطراتو عوض كرد..."
كریس متفكر پلك زد، دستشو توی موهاش برد و کشید و لبهاشو با زبونش خیس کرد
"مگه خاطراتم فرمت داره آخه؟"
كیونگ عقب كشید و روی كاناپه ی پشت سرش ولو شد و کریس هم به سمتش چرخید
"فقط بهش فكر كن كریس... هر جفتشون هم بكهیون هم لوهان در شرایطی مردند كه عاشق بودند... تنها نتیجه ای که من میگیرم اینه که شاید یجورایی خاطراتشون عشق محوره"
كریس فقط لحظه ای فكر كرد و به سرعت به قهقهه افتاد
"دیوونه نشو سو... نگو كه نمیدونی عشق جزو احساسات طراحی شده برای شبیه ساز ها نیست"
و كیونگ عصبی پلك زد
"مشكل دقیقا همینجاست احمق... تو توی احساسات عشق طراحی نمیكنی... در صورتی كه خاطراتشون عشقو فریاد میزنه... این تناقص دردناکه... میخوان عاشق باشن و نمیتونن... چرا؟ چون سازنده ی خودخواهشون این یکیو مابین احساساتشون برنامه ریزی نکرده... همین میشه كه یكیشون به محض ساخته شدن به زوال میره یكیشونم اصا خاطرات متناقصشو نمیگیره!"
كریس متعجب دهان باز ماندشو بست و صندلی چرخونشو سمت مانیتور چرخوند
"مسخره نشو... چطور واسه یه نمونه عشق طراحی كنم"
و كیونگ از جاش بلند شد
سمت در چرخید و قبل از خروج آهسته زمزمه کرد
"تو عاشقی كریس... طراحی حسی که میشناسیش نباید اونقدرا سخت باشه!!"
و بسته شدن در به کریس فهموند که از اتاق بیرون زده
— — — — — — — —
"پس بالاخره اون نمونه ی رویایی رو ساختی"
پروفسور سو با تحسین پشت صداش گفت اما چان داغ كرد
اون نمونه مال خودش بود و حتی تحسین شدنشم نمیخواست
"من نه... اما دوستام موفق شدن"
مرد پشت خط به شدت متعجب شد
"همیشه فكر میكردم این رویای توعه"
و چان با حسرت آه كشید
"بود... تا قبل ازینكه عزیزترین دوستمو توی این راه از دست بدم"
و چند ثانیه سكوت برقرار شد
"لوهان بی نظیر بود"
صدای پروفسور هم كمی بغض داشت
حق داشت
مگه میشد این موجود شیرینو شناخت و عاشقش نشد؟
لوهان عزیزدل همه بود
"ولی دیگه نیست"
پروفسور با بغض كنترل شده ای به حرف اومد و سعی کرد حال پسرک بی نوای اون طرف خطو از این بدتر نکنه
"حالا مشكلت چیه كه یاد استاد پیرت کردی مرد جوان"
و چان نفس کلافه ای كشید
قسمت سخت ماجرا رسیده بود
"حافظش... رو به زواله"
با حسرت زمزمه كرد و چشمهاشو بست... قطره ای اشك از پشت پلكش رها شد و بهش دهن كجی كرد
لبشو گزید تا به هق هق نیفته و منتظر استادش موند
"این بده چان... فكر نمیكردم نمونه ای كه میسازی مشكل ساز بشه... قطعا دلیلش همینه كه تو نساختیش.. نابغه ی قرن"
چان لبخند زد....هرچند این لبخند اونقدرها دووم نداشت
"نابغه ای كه نمیتونه از یه مرگِ خاطرات جلوگیری كنه؟ هه... من یه احمق به درد نخورم"
مرد لبخند زد
گویا این نمونه برای چان مهم بود
"تلاشی هم برای برگشتن حافظش كردی؟"
پرسید.. هرچند مطمئن بود چان بیکار نمونده
"كردم... اما فقط یه نقطه پررنگ شده و بقیه ی خاطرات همچنان رو به تباهیه!"
مرد متعجب شد
"نمیفهمم... یعنی خاطره ای هست كه كمرنگ نمیشه؟"
چان لبشو گزید و گوشه ی پیراهنشو مشت كرد
"هست... یه تصویر... تصویر عشقش!!"
پروفسور لبخند زد
"تصویر تو...."
و چان ناخودآگاه هق زد
"تصویر من..."
گوشیو محكم تر چسبید و با لج اشكهای مزاحمشو پاك كرد
پروفسور عصبی نفس كشید کاش مجبور نبود این واقعیت رو توی سر چان بکوبه... اما امید واهی از تلاشش کم میکرد... شاید این حقیقت محرکی برای تلاش بیشتر نابغه ای مثل اون بود
"ببین چان... من یه مورد اینطوری داشتم... هرچند من به قدر تو باهوش نیستم تا یه شبیه ساز طراحی كنم اما یه ربات ساختم... طبق طراحی تو... حافظه كلید وجودیش بود...  دخترك بیچاره جز مادرش چیزی خاطرش نموند... متاسفم كه اینو میگم اما این متوقفش نكرد"
نفس حبس شده ی چان به بیرون فرستاده شد و مشتش چنگ شد
منقطع خس خس كرد و دستشو روی سینش كوبید
"مُرد؟"
و مرد با ناراحتی تایید كرد
"مُرد"
البته با هول حرفشو ادامه داد
"با طراحانش صحبت كن چان... شاید جایی از الگو اشكال داره... هرچند بعد از مرحله ی اجرا تصحیح سخت یا شاید غیرممكنه... اما خدا رو چه دیدی؟ شاید شد... تو نابغه ی قرنی... شاید تونستی اون حفره رو پر كنی... ناامید نشو چان... تو میتونی!!"
و بعد از شنیدن خداحافظی درمونده ی چان غمگین به ربات خاموش شده ی ابدیش توی محفظه ی شیشه ای مقابلش چشم دوخت... عشق اول و آخرش... رباتی كه عاشق مادرش بود و مرد...
و عشق...
بی شك نقطه ی كلیدی بود و عمیقا امیدوار بود پارك چانیول بهترین دانشجوی تمام سالهای تدریسش متوجه نقش مهم این نقطه بشه!!!

IRON HEART Onde as histórias ganham vida. Descobre agora