Part 2

1.3K 383 39
                                    

آخرین اهرم فلزی رو هم به سرش وصل كرد، هدست مشكی رنگو روی گوشش قرار داد و عقب كشید
"نمیشد این قرمز باشه مثلا؟ چرا همه چی سیاهه؟ حس مرگ به آدم دست میده"
به اعتراض بك كه اشاره ی مستقیمی به هدست بزرگ روی گوشش میكرد، توجهی نكرد
"خب اول باید بفهمیم تو اون مغز كوچولوت چی میگذره"
زمزمه كرد و به نمونه ی انسان نمای روبروش خیره شد
بك با تعجب از توصیف عجیب چان بهش زل زده بود
چشمهای مشكیش كه به چشم های بی احساس ربات ها هیچ شباهتی نداشت باز مونده بود
مردمكش گشاد شده بود و برق واضح نگاهش شدید
چان خندید
این موجود عجیب در تلاش برای نشون ندادن تعجبش به شدت شكست خورده به نظر میرسید
"به چی خیره شدی؟ باید بخوابی ربات كوچولو"
با لبخند رو به صورت مهتابی مقابلش زمزمه كرد
و پلك های بكهیون بدون هیچ تغییری در زاویه ی دیدش، با طمانینه روی هم افتاد
و حواس چان كاملا به تصویر بی نقص روبروش پرت شد
چطور یك شبیه ساز آزمایشی اینقدر در به چالش كشیدن احساساتش موفق بود؟
لبهای سرخش نیمه باز مونده بود و صدای عبور هوا از بینش به سمت ریه ی خوش شانسش كه میتونست هوایی كه دمیده رو لمس كنه گوش های حساس چانو نوازش میداد
سایه ی پلك هاش به وضوح روی پوست به شدت سفیدش مشخص بود
گونه های برجستش برای لمس شدن التماس میكرد
موهای شكلاتی شلختش روی پیشونی نه چندان بلندش ولو شده بود و انگشت های ظریفش دسته های صندلی رو چنگ زده بود
لبخند ملایمی روی لبهای چان نشست
باید این موجود شیرینو نجات میداد
باید...
— — — — — — — —
بی حركت مقابل مانیتور بزرگ روبروش نشسته بود و به تصاویر در حال پخش از حافظه ی پسرك خوابیده خیره شده بود
خاطرات پراكنده ای كه بعضا خیلی تارو رنگ و رو رفته بود
از بچگی شادش
تا محبوبیت عجیبش توی مدرسه
از درس خوندنای بی حوصلش
تا عاشق شدنش
عاشق پسری كه تصویرش بیش از حد گنگ بود
شبیه یه سایه ی گذرا به نظر میرسید
سایه ای كه عجیب آشنا بود
خاطراتش در یك نقطه تو ١٧ سالگیش متوقف شده بود و چیزی كه بعد ازون به یاد داشت چشم باز كردن تو آزمایشگاه سه احمق به عنوان نمونه ی شبیه سازی شده بود
هرچقدر به اواخر حافظه نزدیك تر میشد تصاویر واضح تر و پررنگ تر بود
و به محض ایستادن تصویر روی آخرین حافظه ی بك كه دقیقا ثانیه ای قبل از خوابیدنش بود متعجب شد
عجیب بود كه تصویر خودش همونطور جدی و حتی كمی شلخته در نظر این ربات انسان نما انقدر زیبا ثبت شده بود
یعنی ممكن بود زاویه ی دید اون به عنوان یك هوش مصنوعی با انسان ها فرق داشته باشه!
با نمایان شدن نوشته recording memories complete آزمایش به پایان رسید
و خاطرات بیون بكهیون با موفقیت ضبط شد
— — — — — — — —
بكهیون خوابیده رو با لطافت بلند كرده بود و تا تخت اتاقی كه در اختیارش قرار داده بود و مسلما جدای از مكان نگه داری نمونه ها بود حمل كرده بود
حتی برای خودش هم جالب بود كه چرا صداش نكرده بود تا بیدار بشه و این مسیرو خودش بره
ولی خب شاید دلیلش همین لذتی بود كه از حمل موجود ریزه میزه ی توی آغوشش میبرد
به محض بیرون زدن از اتاق بك به لابراتوار برگشت و روبروی مانیتور نشست
باید خاطرات رو با طمانینه ی بیشتری چك میكرد
خاطراتی كه بكهیون ادعا میكرد مال خودش نیست و فقط روی نمونش سوار شده و چانیول میخواست در این باره مطمئن بشه
از اول شروع كرد و تمام نكاتی كه بنظرش جالب بود رو نوشت
اینكه ١4 سالگیش فهمید به پسرا علاقه منده
اینكه دقیقا تو همون دبیرستانی درس خونده بود كه چان خونده
هرچند تلاش چان برای به یاد آوردن پسری با این خصوصیات تماما با شكست مواجه شد، شاید واقعا این خاطرات مال خودش نبود
اینكه قبل از پریدن خاطراتش به آزمایشگاه سه احمق خیلی زیاد خون دماغ میشده
و حتی اینكه سایه ی پسری كه دوست داشته چقدر آشنا بنظر میرسه
از صحبت های بك و سه احمق هم چیزی دستگیرش نشد
از جلوی مانیتور بلند شد و از آزمایشگاه بیرون زد
صداشو بلند كرد و سعی كرد دستیارشو پیدا كنه
شاید دید اون به تصاویر روبروش متفاوت بود
اما متاسفانه هرچی كای رو صدا زد كمتر دستگیرش شد
نهایتا یكی از نگهبان ها به دادش رسید و اعلام كرد که كای صبح زود خونه رو ترك كرده
و حدس اینکه کجا رفته اون قدر ها هم سخت نبود... یکشنبه و کلیسا
نه که برای عبادت بره... فقط برای دیدن عشق قدیمیش... البته از دور!
كلافه برگشت و روبروی مانیتور نشست
همیشه همینطور بود
وقتی چیزی ذهنشو مشغول میكرد باید حل میشد
سوال پرسیدن از بكهیون هم بی فایده بود
چون اولا اون تصور میكرد كه این خاطرات متعلق به خودش نیست كه البته چان خیلی هم راجعبش مطمئن نبود
و دوم اینكه چیزی به غیر از حافظه ای كه خودش ضبط كرده بود خاطرش نبود
تنها یك راه حل بنظرش میرسید كه عملی كردن  اون هم خیلی سخت بود
گوشیشو از كنار مانیتور كش رفت و كمی به اسکرین سیورش خیره شد
باید این کارو میكرد؟
قفل صفحه رو باز کرد و انگشتشو تا نزدیكی كانتکت كشید
ولی نه...
این كارو نمیكرد
با حرص صفحه رو قفل كرد و گوشی رو سمت مبل پرتاب كرد
از جاش بلند شد و برای جلوگیری از وسوسه ی بیشتر بیرون زد
به محض گذشتن از جلوی در اتاق ربات كوچولوی پر دردسر این روزاش بی اختیار به اون سمت كشیده شد
اهسته در رو باز كرد و به داخل سرك كشید
برخلاف انتظارش بكهیون بیدار بود
سرشو چنگ زده بود و بنظر درد داشت
پاهاش بدون پیروی از مغزش به جلو كشیده شد و با سرعت پایین تخت پسرك روی زانو فرود اومد
"هی... خوبی؟"
بك به صدم ثانیه سمت چان چرخید و نالید
"چانییی"
چشمهای درشت چان درشت تر شد و نگاهش روی صورت دردمند پسر روبروش قفل شد
چانی؟؟ چطور اینطور صدا زده شدن بنظرش اینقدر گیج كننده بود؟
انگار واقعا چیزی این وسط درست نبود
شاید قسمتی از خاطرات بك پنهان شده بود تا ضبط نشه
یا شاید حتی خودش هم از وجود داشتن این قسمت مطمئن نبود
بك ادامه داد
"سرم درد میكنه"
بیشتر بنظر میرسید حتی یادش نباشه كجاست
این فرمت شدن كلی حافظه بعد از ضبط خاطرات خیلی غیر معمول نبود
یه اتفاق گذرا كه درست میشد
ولی اینكه در این شرایط با یك نگاه یك ثانیه ای چانیولو شناخته بود عجیب بود
بی اختیار بلند شد و كنار تن ظریف مچاله شده روی تخت نشست
دستشو پشت كمر پسرك روبروش اهرم كرد و سر كوچیكشو سمت سینش كشید
بكهیون بدون مخالفت در آغوشش فرو رفت
و زمزمه ی آهسته ی صاحب اون آغوش كه حتی هیچ ایده ای نداشت كه كیه ولی حس آرامش عجیبی از سمتش حس میكرد توی گوشش پیچید
"درست میشه كوچولو... درستش میكنم"
و احساس عجیبش وقتی كامل شد كه بوسه ی سبكی گیجگاهشو نوازش كرد
چان به محض برخورد لبهاش با پوست لطیف موجود در آغوشش به خودش اومد و گیج تر از قبل بخاطر احساساتی كه حتی نمیدونست چطور در عرض یك روز ایجاد شده بلند شد
صبر بیشتر ازین جایز نبود
باید سر از این معما در میاورد
رو به بكهیون كه با نارضایتی از آغوشش جدا شده بود زمزمه كرد
"بخواب... قول میدم بیدار كه شدی سرت خوب شده باشه"
و به خوابیدن مطیعانه ی بك خیره شد
دستشو روی پیشونی ظریفش كشید و موهای شكلاتی آشفتشو كنار زد
"آفرین پسر خوب"
و پشت در گم شد
— — — — — —
"لعنتی... این غیرممكنه"
صدای فریاد كیونگسو با صدای زنگ گوشی كریس مخلوط شد
كریس با ترس خودشو به كیونگ رسوند و سوالی به صورتش خیره شد
كیونگسو اما انگار قدرت تكلمشو از دست داده بود
با شوك چشمهاشو چرخوند و با نگاهش به گوشی كریس اشاره كرد
كریس با تعجب سمت گوشیش چرخید و گیج از دلیل این همه كرختی كیونگ به اسم تماس گیرنده خیره شد
ولی به محض دیدن "چان" روی صفحه جیغی كشید كه منجر به پرت شدن سهون خوابیده از روی كاناپه روی زمین شد
"زهر مار هیونگ.... یجوری جیغ میزنی انگار چانیول هیونگ اومده"
و با فس فس دوباره تنشو روی كاناپه پرت كرد
زمان اما برای كریس اسلوموشن میرفت
با سستی دستشو دراز كرد و گوشیو برداشت
از هول اینکه نكنه قطع بشه به سرعت دستشو روی پذیرش تماس كشید كه منجر به پرت شدن گوشی از دستش شد
سلام رو فریاد زد كه چان بفهمه تماس وصل شده
و گوشیو از روی زمین قاپید
بلندش كرد و به گوشش چسبوند
صداشو آروم تر كرد و تكرار كرد
"سلام"
صدای سبك خنده ی چان توی گوشش پیچید
"تا كی میخوای گوشیتو از روی زمین جمع كنی"
كریس آهسته لبشو گزید و به شنیدن صدای صمیمی ترین دوستش بعد از سه سال لبخند زد
هیچ فكرشو نمیكرد یبار دیگه صدای نفس هاش توی گوشش بپیچه
و حالا اونقدر احساساتی شده بود كه میخواست گریه كنه
"سه سال گذشته كریس... امیدوارم نخوای گریه كنی"
اشكهای پشت پلكشو به سرعت بالا فرستاد و لب باز کرد
"عمرا"
چان به صدای پر بغض دوستش لبخند زد
شاید تصمیم ٣ سال پیشش اشتباه بود
شاید باید بیشتر برای قانع كردنشون تلاش میكرد
رها كردنشون بهترین راه نبود شاید فقط آخرین راه بود
"هوش مصنوعی... شنیدم موفق شدید"
سعی كرد تمسخر توی صداش نباشه ولی بعید میدونست كه موفق شده باشه
اینكه الان برای نجات چیزی به كریس زنگ زده كه بخاطر درست نشدنش رهاشون كرد خجالت آور بود
ولی این پسر بی گناه تر از این حرف ها بنظر میرسید
كریس به من و من افتاد
"چی؟؟؟ نه... كی گفته؟؟ نشدیم!!!"
چان به هول شدن كریس خندید
"اوه واقعا؟ جالبه آخه الان یه چیزی شبیهش روی تخت من خوابیده"
و منتظر شنیدن صدای افتادن گوشی از دست كریس شد
و دقیقا هم همین شد
اینبار از یك لبخند فراتر رقت و به عوض نشدن عادت های دوست قدیمیش با صدای بلند خندید
البته این خنده به محض برداشته شدن گوشی توسط كریس قطع شد
چان ادامه داد
"من كاری به چرا و چجوریش ندارم... قصد شما همین بود و شاید باید بابتش تبریك بشنوی... اما... حداقل انتظار داشتم یه نمونه ی بی نقص بسازید"
سرزنش وار گفت و به كریس اجازه ی اعتراض نداد
"خاطراتش... یه سایه ی محو داخلشه... شبیه منه... یعنی در واقع خیلی شبیه منه..."
اعلام كرد و منتظر توضیح موند
و صدای كریس كلافه ترش كرد
"شبیه تو نیست... تویی... اون سایه ی محو تویی"
كریس علی رغم تعجبش از پیدا شدن بك توسط چان اعتراف كرد
چان نق زد
"نمیفهمم... "
و کریس عصبی شد
"همیشه همینقدر پرت بودی لعنتی... همین باعث شد اون تصمیم احمقانه رو بگیرم... اگه یكم بیشتر به اطرافت دقت میكردی اون پسر بچه ی بی نوا رو میدیدی....لعنتی"
فریاد زد
و چان متعجب شد
"این.... این خاطرات مال كیه؟"
"مال خودش ... بیون بكهیون... واقعا فکر کردی خاطرات یه نفر دیگه رو میذارم تو ذهن یکی دیگه؟ درسته رییسِ احمقام اما انقدرام احمق نیستم... هم مدرسه ایمون بود... دو سال از ما كوچیكتر بود... عاشقت شد... واسه آزمایش اولیه ی ضبط حافظه داوطلب شد... ولی قبل از اعتراف به تو مرد"
و تماس به سرعت قطع شد
و چان به این فکر کرد که چرا حس میکنه در این وقایع کریس هم دستی داشته....انگار صدای دوست قدیمیش پر از عذاب وجدان بود!
— — — — — —
"لعنتی میشه انقدر توی گوشم سرو صدا نکنی"
کای حرصی نفس کشید
"میفهمی چی میگی چان؟"
چان نیشخند زد
"اصا تو مگه نباید الان کلیسا باشی؟ بازم اون نیم وجبی قالت گذاشت؟"
سعی کرد از عشقش دفاع کنه
"اون که نمیدونه من اونجام... پس قال گذاشتنیم در کار نیست"
و حواسش به بحثی که چان سعی در عوض کردنش داشت برگشت
"خوب گوش کن پارک چانیول... تو فقط قراره اون حافظه ی کوفتیشو برگردونی... قرار نیست تو تخت بهش سرویس بدی..."
چان هوف کلافه ای کشید
"احمقی؟ بهت میگم مطمئنم اون لعنتی لنگ دراز تو خاطراتش منم... اون بچه عاشق من بوده..."
"و ازقضا الان دیگه اون بچه، آدم نیست... نابغه ی قرن که نمیخواد با یه ربات بخوابه....!"
چان عصبی شد
"همه چی به تخت ختم نمیشه کیمِ احمق... احساساتِ اون بچه رنج دیده"
"و جالب تر اینکه تو مسئول احساسات همه ی کسایی که عاشقت میشن نیستی... امیدوارم عاشق یه نمونه ی غیر انسانیِ آزمایشی نشی پارکِ عاقل"

IRON HEART Where stories live. Discover now