Forty

393 106 32
                                    

بلیک داشت میدوید.

تو دلش به خودش برای نیووردن موبایلش فحش داد.

اون ده دقیقه بود که داشت میگشت، و هنوز نتونسته بود اون رو پیدا کنه.

میترسید که دیر کرده باشه.

اون هی اسمش رو صدا میزد، نگاه های عجیب زیادی رو دریافت کرد.

هرچند، اون اهمیتی نمیداد.

اون مصمم بود.

بعد از دو دقیقه، پیداش کرد.

اون بالاخره پیداش کرد.

"ملیسا!"

ملیسا شوکه شده بود.

نمیتونست چشم هاشو باور کنه.

بلیک داشت به سمتش قدم برمیداشت.

نه، بلیک داشت به سمتش میدوید.

و وقتی اون به اندازه ی کافی نزدیک شده بود، ایستاد و بهش خیره شد.

"بلیک،"

"ملیسا."

"چیکار میکن-"

"تو خودخواهی."

"چی؟"

"وقتی بهم دروغ گفتی. تو میترسیدی که من ترکت کنم. پس تو تصمیم گرفتی که خودخواه باشی و حقیقت رو بهم نگی."

"..."

"حالا، این نوبت منه که خودخواه باشم."

"منظورت چی-"

"من نمیخوام بری. من بهت نیاز دارم، و نمیخوام از دستت بدم. پس الان من برای اینکه بذارم تو تصمیم بگیری، خودخواهم."

"..."

"..."

"من نمیتونم این کارو کنم."

"چرا، میتونی. تو میتونی انتخاب کنی بمونی."

"مادرم بهم نیاز داره."

"منم همینطور."

"..."

"تو، من رو دوست داری؟"

"..."

"داری؟ چون من- دوست دارم، واقعا میگم."

"..."

"..."

"دارم."

"پس، بمون."

"بلیک، نمیتونم."

"..."

"..."

اخرین فرصت برای سوار شدن مسافران پرواز 372A به نیویورک. لطفا به ورودی سه فورا مراجعه کنید.

"این پرواز توعه، درسته؟"

"اره."

"هنوزم نمیخوای چیزی بگی؟"

Hotline Launder(Persian Translation)Where stories live. Discover now