≈ Chapter One

2.5K 333 74
                                    


" از عشق متنفرمممممم ! " داد زدم همونطور که تلویزیون می دیدمو یه عالمه بستنی وانیلی رو تو دهنم چپوندم ، و بازم یه عالمه اشک ، رو گونه هام که حالا سرخ شدن ، پایین میاد .

سرم رو سریع برگردوندم وقتی یه ضربه ملایم به درب خورد و اسمم رو صدا کردن .

" بیا تو "  در باز شد و مامانم با نگرانی که تو صورتش معلوم بود ، ظاهر شد . یه لبخند کوچولوی غمگین بهم زد و همونطور که قربون صدقه ام می رفت اومد کنار تخت و بغل دستم نشست .

دستاشو دورم حلقه کرد همونطور که تو  سینه هاش گریه می کردم . سینه هاش مثل بالشتک های نرم ان . یه جورایی کاملا راحت .

" لو ؟ بیبی ؟ خوبی عزیزم ؟ " ازم پرسید ، انگشت هاشو با ملایمت بین موهام برد و نوازش شون کرد .


" نه ! شبیه اینه که من خوبم ! " با صدای آرومی تو روبدوشامبر بنفشش داد زدم و از اون بغل دوست داشتنی خودمو جدا کردم . یه نفس کشیدم و بستنیو رو میز کنار تختم گذاشتمو چشمام رو پاک کردم .


" پس بیا حالتو بهتر کنیم " مامانم با یه لبخند گنده گفت و مچ دستمو گرفت . تا  دیدم پاهام رو زمینه ، تند گوشه تخت رو گرفتم . اون غر زد و محکم تر کشید ولی فایده ای نداشت .


" لو یالله ! " اصرار کرد و با زحمت و زور و غرغر مچمو دوباره کشید . منم رو شکم دراز کشیدم و صورتمو تو بالشت فرو بردم .


" نه ! " تو بالشتم ناله کردم و اشک های شور و اب بینیمو باهاش پاک کردم . انگاری واقعا بالشتم تو آب افتاده باشه ، کاملا خیسه .


" لوتی ! بیا کمکم کن ! " مامانم داد زد و دستمو ول کرد . صدای یه عالمه قدم های سبک و سریعو پشت سرم شنیدم . وقتی دو جفت دستو دور مچ پام حس کردم خودمو لخت و سنگین تر کردم .


" خوشحال باش " دخترا جیغ کشیدن . وقتی از تختم بیرون کشیده شدم  چشام گشاد شد و یه جیغ بنفش کشیدم .


خب این منم . لویی ویلیام تاملینسون . در حال حاضر کاملا بدبختم .


و


بهتون خواهم گفت چرا .
.

.

.

.

.

حدس شما چیه ؟😏😏😮


💜 من دلم طاقت نیاورددد 💜

با اینکه یه ریزه هم براتون مهم نیست آپ کردم
😒😕😕😒

امروز که هیــچــــی

ولی بچه های خوبی باشین

🔥🔥روزای فرد اپ میشه🔥🔥



و دونستن نظراتون خیلی خیلی شیرینــــــــــــــــه

Make You Mad [Persian Translation]Where stories live. Discover now