" از عشق متنفرمممممم ! " داد زدم همونطور که تلویزیون می دیدمو یه عالمه بستنی وانیلی رو تو دهنم چپوندم ، و بازم یه عالمه اشک ، رو گونه هام که حالا سرخ شدن ، پایین میاد .
سرم رو سریع برگردوندم وقتی یه ضربه ملایم به درب خورد و اسمم رو صدا کردن .
" بیا تو " در باز شد و مامانم با نگرانی که تو صورتش معلوم بود ، ظاهر شد . یه لبخند کوچولوی غمگین بهم زد و همونطور که قربون صدقه ام می رفت اومد کنار تخت و بغل دستم نشست .
دستاشو دورم حلقه کرد همونطور که تو سینه هاش گریه می کردم . سینه هاش مثل بالشتک های نرم ان . یه جورایی کاملا راحت .
" لو ؟ بیبی ؟ خوبی عزیزم ؟ " ازم پرسید ، انگشت هاشو با ملایمت بین موهام برد و نوازش شون کرد .
" نه ! شبیه اینه که من خوبم ! " با صدای آرومی تو روبدوشامبر بنفشش داد زدم و از اون بغل دوست داشتنی خودمو جدا کردم . یه نفس کشیدم و بستنیو رو میز کنار تختم گذاشتمو چشمام رو پاک کردم .
" پس بیا حالتو بهتر کنیم " مامانم با یه لبخند گنده گفت و مچ دستمو گرفت . تا دیدم پاهام رو زمینه ، تند گوشه تخت رو گرفتم . اون غر زد و محکم تر کشید ولی فایده ای نداشت .
" لو یالله ! " اصرار کرد و با زحمت و زور و غرغر مچمو دوباره کشید . منم رو شکم دراز کشیدم و صورتمو تو بالشت فرو بردم .
" نه ! " تو بالشتم ناله کردم و اشک های شور و اب بینیمو باهاش پاک کردم . انگاری واقعا بالشتم تو آب افتاده باشه ، کاملا خیسه .
" لوتی ! بیا کمکم کن ! " مامانم داد زد و دستمو ول کرد . صدای یه عالمه قدم های سبک و سریعو پشت سرم شنیدم . وقتی دو جفت دستو دور مچ پام حس کردم خودمو لخت و سنگین تر کردم .
" خوشحال باش " دخترا جیغ کشیدن . وقتی از تختم بیرون کشیده شدم چشام گشاد شد و یه جیغ بنفش کشیدم .
خب این منم . لویی ویلیام تاملینسون . در حال حاضر کاملا بدبختم .
و
بهتون خواهم گفت چرا .
..
.
.
.
حدس شما چیه ؟😏😏😮
💜 من دلم طاقت نیاورددد 💜
با اینکه یه ریزه هم براتون مهم نیست آپ کردم
😒😕😕😒امروز که هیــچــــی
ولی بچه های خوبی باشین
🔥🔥روزای فرد اپ میشه🔥🔥
و دونستن نظراتون خیلی خیلی شیرینــــــــــــــــه
YOU ARE READING
Make You Mad [Persian Translation]
Fanfiction"عصبانیش کن! " All Right Reserve To @louissmolbean