• 1 •

734 85 79
                                    

Third person POV

هواپیمای بزرگ و سفید رنگ، بالاخره بعد از حدود یک ساعت پرواز بر فراز آسمان انگلستان، به زمین نشست.
زن جوون مهمان دار، درحالیکه با لباس فرم سرمه ای رنگ و مرتبش، جوری که در معرض دید همه ی مسافران باشه ایستاده بود، در حال توضیح راه های خروجی هواپیما و دستورالعمل های خاص خودش بود و سعی داشت صداش به حدی بلند و رسا باشه که همه ی مسافرا متوجهش بشن.

چند ردیف عقب تر، گوشه کابین و کنار پنجره‌ی دایره‌ای شکل هواپیما، مرد جوونی که تا اون لحظه مشغول چت کردن با خواهر بزرگ ترش، و گاهی مشغول تماشای فضای بیرون از شیشه میشد، بالاخره تونست خواهرشو راضی و تقریبا مطمئن کنه که هواپیما به سلامت روی زمین نشسته، توی هواپیما منفجر نشده، کیسه های اکسیژن به درستی کار میکرده، زامبی ها و مار ها از گوشه هاش بیرون نیومدن، هواپیما توی راه به سرقت نرفته و هیچکس زخمی یا مجروح نشده؛ و بعد از چند ثانیه درحالیکه بی صدا به نگرانی های بی سر و ته خواهرش میخندید، کمربند ایمنیشو باز کرد و به کمک مهمان‌دار، کمی بعد از مسافرای دیگه از هواپیما پیاده شد.

دستی به موهای بلند و حالت دارش کشید و همونطور که چشمای سبز رنگش رو دورتادور فضای فرودگاه میچرخوند، لابلای مردم کمی که اونجا با تابلوهای کوچیک و رنگی به انتظار مسافرشون ایستاده بودن دنبال کسی گشت.

خدا رو چه دیدی؟
شاید لابلای این جمعیت، کسی هم منتظر این معلم جوون که تازه رسیده ایستاده باشه.

دست هاشو تو جیب شلوار تنگ و نسبتا راحت قهوه ای رنگش برد و همونطور که به جلو قدم برمیداشت، محترمانه و در خور شان یه فرد تحصیل کرده، از یکی از مسئولین فرودگاه نقشه ی شهر رو درخواست کرد.

بعد از گرفتنش، در حالیکه عینک آفتابیشو به چشماش میزد و موهای حالت دارشو به عقب میروند، با یکی از دستاش نقشه رو باز کرد و شروع کرد مرور کردنش.
بدون اینکه نگاه از نقشه بگیره، با احتیاط قدم برمیداشت و همونطور که دوباره دست آزادشو تو جیب شلوارش میبرد، بخاطر دقتی که تو خوندن نقشه داشت، اخم کوچیکی بین ابروهاش نشوند.

 بدون اینکه نگاه از نقشه بگیره، با احتیاط قدم برمیداشت و همونطور که دوباره دست آزادشو تو جیب شلوارش میبرد، بخاطر دقتی که تو خوندن نقشه داشت، اخم کوچیکی بین ابروهاش نشوند

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

بعد از گرفتن چمدون مشکی رنگش، نقشه رو تا زد و همونطور که اونو تو جیب کوچیک ساکش جا میداد زمزمه کرد:
+ به مهمون جدیدت خوشامد بگو همپشایر... قراره یه سال اینجا باشم و با هم سروکله بزنیم.

Little Things [Z.S]Where stories live. Discover now