18.first session (2)

Mulai dari awal
                                    

الک خیلی تند پاشد نشست:
_اصلا شنیدی چی گفتم؟
من گی ام. یعنی از دخترا خوشم نمیاد.

_اره الکساندر. من شاید پیر باشم ولی معنی اون کلمه رو میدونم.تو از پسرا خوشت میاد.به دخترا علاقه ای نداری.خب که چی؟!
چه احساسی راجب این موضوع داری؟

مگنس خیلی راحت درباره ی این موضوع حرف میزد اما الک قرمز و بی قرار شد.

_نمیدونم.
الک اعتراف کرد :
_فکر میکردم مشکلی باهاش ندارم و اماده ی کام اوت کردنم ... اما همه ی اتفاقا به خاطر همین افتاد. اگه گی نبودم مجبور نبودم این همه چیزو تحمل کنم. پس نه...من خوب نیستم.

اون سرشو تکون داد.داشت حقیقتو می گفت. دیگه فکر نمی کرد یه آدم خاصه. حتی یه آدم عادی ام نبود.اون هیچی نبود. سباستین راجبه این یکی درست می گفت.

_ مزخرفه!
مگنس انگشتاشو رو میز کوبید.
_اونا اون کارا رو برای این انجام ندادن که گی بودی.اونا فقط احمقن و نمی فهمن گی بودن مریضی نیست و یه چیز عادیه. این چیزی رو تغییر نمیده و به هیچ کسم آسیبی نمی رسونه.

به علاوه ، اونا بهت حسودی می کردن و می ترسیدن. میترسیدن خودشون باشن و بهت حسودی می کردن چون تو از اینکه خودت باشی نمی ترسیدی. اونا نمی تونستن اینو تحمل کنن و چون احمقن از خشونت استفاده کردن به جای اینکه خودشونو جمع جور کنن .

مگنس وقتی عکس العمل الکو دید دیگه واقعا دلش میخواست بره روی مبل و بغلش کنه. اون پسر سکوت کرده بود و فقط اشک از چشماش پایین می ریخت.
_تو خیلی قوی هستی الکساندر. و ارزشت از همه ی اونا باهم بیشتره.

الک یه مدت طولانی هیچی نگفت.اون داشت می لرزید و نمی تونست جلوی اشکاشو بگیره.انقدر چشماشو مالوند که قرمز شد.
هضم کردن اون حرفا براش سخت بود.

هر چیزی که خیلی وقت بود دوس داشت بشنوه رو شنیده بود. و ناراحت بود..خیلی عنی ناراحت بود. چون باید میرفت تو جهنم و برمی گشت تا الان یه غریبه رو ببینه که بیشتر از خانواده خودش بهش اهمیت میده.

مگنس اونو نمی شناخت اما خیلی صادق بود و الک حس کرد دکتر بودن و کارش الان براش هیچ معنی نداره.
مگنس اونا رو گفت چون دقیقا اونجوری فکر میکرد. که حتی اگه اون تو تیمارستان بستریه...بازم آدمه عادی ایه. که هیچی تقصیر اون نبود.

این خیلی سخت بود و با اینکه الک کاملا باورش نکرد اما خوشحال بود که یه نفر طرفشو گرفته و اونو به چشم یه آدم بی ارزشه کثیف نمی بینه.

مگنس بهش زمان داد تا آروم شه و وقتی الک دیگه نلرزید بهش لبخند زد.

_تو نباید از گریه کردن خجالت بکشی. فقط آدمای قوی از گریه کردن نمی ترسن.

مگنس جعبه دستمال کاغذی رو به دستش داد ، الک یکی برداشت و تشکر کرد.

میدونست این چندشه اما از اونجایی که مگنس دکتره اهمیتی نداد ، فین کرد و دستمالو دور انداخت.

Put Me Back Together [Malec]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang