part 2: Attention

Start from the beginning
                                    

خیلی تاریک بود و صدای هیشکی از پشتش نمیومد..نه حرفی نه صدای دوعیدن نه حتی شلیک.

یعنی دنبالش نیومده بودن..؟

بدجور به نفس نفس افتاده بود یه جا وایساد و خم شد پایین و سعی کرد نفس بکشه. یکم که نفسش جا اومد..تازه صدای چند نفرو از پشتش شنید!

لعنتی..پشت یه درخت قایم شد. حتما انقد سرعتش زیاد بوده صداشونو نشنیده. خوبه اونا انقدم نزدیک نیستن ولی معلوم بود دارن میگردن..


هری فقط سعی میکرد نفس نفساشو کنترل کنه..تا حالا تو همچین موقعیتی نبوده تو زندگیش! باباش اونو تو پر قو نگه داشته بود با وجود کار خطرناکش.

اما هری کسی نبود که بشینه به گریه کردن و دعا کنه بابایی بیاد نجاتش بده!

خب البته که امیدوار بود باباش زودتر بیاد سراغش اما به امید اون نبود.

چند لحظه صدای کسی و نشنید.جنگل خیلی سرد بود و اون داشت میلرزید ولی باید میرفت.


برگشت که بره که دقیقا جلوی یه مرد در اومد!

ترسید و روشو کرد اونور و دوعید به طرف مخالف همونجوری که اون مرد دنبالش میکرد..

پاش گرفت به یه تیکه سنگ و خیلی محکم پیچ خورد.

هری داد بلندی زد.. حق داشت، پاش واقعا محکم گرفت به اون سنگ..انگار شکسته بود. هری حتی نمیتونست بلند شه. فقط پاشو گرفت و دو نفر اومدن سمتش سریع.

یکی از مردا زد تو گوش هری نسبتا محکم..


"توی کوچولو فکر کردی میتونی از دست ما فرار کنی؟؟" و به حالت تمسخری خندید.


هری فقط سرشو کشید کنار و سعی کرد بغض نکنه..
بی فایده بود اون بغض کرد ولی گریه نکرد.

مرد دیگه خم شد و دستشو اورد سمت بازوی هری که بگیرتش و بلندش کنه.


"دستتو بکش!!" هری داد زد


و اون مرد بدون توجه به هری ، روی پای دردناکش بلندش کرد و کشون کشون بردنش تو جنگل.

هری از این همه دوعیدن خسته شده بود و پاش خیلی درد میکرد..خون پاش رو زمین ریخته میشد و نمیتونست جلوی اشکاش و بگیره..



انقد رفتن تا هری دوباره نورای ماشینا رو دید..حدود بیست نفر وایساده بودن کنار چند تا ماشین. هری انقدر درد داشت که نمیتونست بشمردشون.

نور خیلی زیاد میزد تو چشمش، واسه همین دستشو به زور اورد بالا و گرفت جلوی صورتش..


اون دو نفری که گرفته بودنش، ولش کردن و هری افتاد زمین..پاش حتی بیشتر درد گرفت..
سرشو بلند کرد و
.
.
.
این همون..لویی تاملینسون!!
.
.
.

سر هری گیج رفت.. ولی اون که با باباش قرار داشت! همش..نقشه بود؟

یه قدم به سمت هری برداشت..هری سرشو بالا گرفت ولی خوب نمیدید هنوز به خاطر نور زیاد.


"نگفتم با احتیاط و آروم بیارینش؟"
لویی تاملینسون نسبتا عصبی گفت.


-دستورتونو اجرا کردیم..
کسی اروم گفت

لویی خم شد جلوی هری..نگاش کرد..هری یه طرف دیگه رو نگاه میکرد. لویی چونشو گرفت و اوردش سمتش تا به خودش نگاه کنه.


"پس چرا دماغش خون میاد؟"

لویی گفت..هری حتی متوجه نشده بود که دماغش داره خون میاد! به خاطر درد زیاد پاش بوده حتما..


کسی جواب لویی و نداد..لویی همینجوری که به هری نگاه میکرد دندوناشو کشید رو لب پایینش و گفت "نایل، میتونی هری رو ببری تو ماشین؟"


لویی بلند شد و هری سریع خودشو کشید کنار..اون پسر کوچولو زیادی ترسیده بود..لویی بهش نگاه کرد و بعد مرد جوان با موهای روشن خم شد جلوی هری که بلندش کنه.

هری عصبی با چشمای قرمز نگاش کرد "اگه لمسم کنی.."

پسر مو روشن مهربون نگاش کرد - فقط میخوام کمکت کنم بری تو ماشین..همین


هری چاره ای نداشت جز اینکه کمکشو قبول کنه..نایل زیر بغلش و گرفت و سوار جلو ترین ماشینش کرد و روش پتو انداخت..

هری چشماش و چند لحظه بست و سعی کرد تمرکز کنه و ببینه باید چیکار کنه!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نایل بعد از اینکه سعی کرد هری و تا حد ممکن جای گرم و نرم بزاره برگشت و کنار لویی وایساد.. نایل خدمتگذار لویی نبود، یکی از زیر دستاش و درواقع دست راستش بود.

نایل خیلی ملایم تر از لویی بود..و لویی تو این کارای "احساسی" ازش کمک میگرفت.


لویی روشو کرد رو به اون دو نفری که هری رو اورده بودن.
"میدونین که من از اینکه دستورام انجام نشه خیلی بدم میاد."

همه سکوت کرده بودن..تو این مواقع همه از تاملینسون جوان میترسیدن.

"ولی از اون بیشتر بدم بیاد وقتی که..بهم دروغ میگن"
محافظای لویی دور اون دو نفر و گرفتن..


"خون روی صورتش و میبینم و میگین مراقبش بودین..خب، انتظار ندارین که این رفتارتون عواقبی نداشته باشه؟"


اون دو نفر با ترس و لرز به لویی نگاه کردن..لویی چرخید و همینجوری که میرفت سمت ماشینش، با دستش علامتی داد..

محافظای لویی ریختن سر اون دو نفر و شروع کردن به زدنشون.

نایل دنبال لویی رفت
به سمت ماشین
به سمت ماشینی که تنها پسر خانواده ی استایلز و باهاش ربوده بودن..

You can be the Boss daddy Where stories live. Discover now