"سلام فرد ، منم همینطور "
لویی نفر بعدیو از نظر گذروند ، اون هم یه پسر جوون ولی پانک بود ، لویی از بچگی افراد پانک رو دوست داشت ، تتو های مختلف گردن و دست های اون پسرو پوشونده بودن خط چشم سیاه با عجله دور چشماش کشیده شده بود و حلقه های گوش ، لب و دماغش حسابی ، خودنمایی میکردن
لویی تراویس رو تحسین میکرد چون استخدام کردن ادمی با ظاهر اون پسر کاری بود که هرکسی انجامش نمیداد
"هی ، من جرالدم ، و خب اینجا کمک میکنم ... و همینطور خوش اومدی "
اون پسر با بی تفاوتی سمت لویی گفت ، لویی حس و حال اون پسرو درک میکرد پس فقط با سر تکون دادن و تشکر کردن نگاهشو از جرالد گرفت و به نفر بعدی داد
نفر بعد یه دختر ریزه میزه با موهای بلوند و نسکافه ای بود که با لبخند لویی رو نگاه میکرد
"سلام لو ، حالت چطوره ؟؟؟؟ من سارا هستم از دیدنت خوشحالم ؟ البته ک هستم و درضمن ، اینجا کیک و دسر هارو درست میکنم ، خوش اومدی رفیق "
سارا گفت و لویی لبخند زنان ازش تشکر کرد ، نفر بعدی که خودشو به لویی معرفی میکرد یه پسر بلند قد و لاغر بود که لبهاشو روهم فشار میداد و لبخند میزد
"سلام لویی ، من اندرو ام و اینجا اگه کسی خواست چیز دیگه ای مثل ساندویچ یا هر چیزی کنار کافیش کوفت کنه ، این منم که واسش درست میکنم "
اون پسر با خوشحالی گفت و لویی رو وادار به خنده کرد
لویی حسابی از ادمای این کافه خوشش اومده بود ، اونا به نظر عالی میرسیدن و لویی امیدوار بود که بتونه با اونا انس بگیره و دوست شه ، گرچه اونا خون گرم به نظر میرسیدننفر اخر همون دختر مونارنجی پشت سکو بود که با دیدن لویی یه لبخند مسخره تحویلش داد و باعث شد لویی برای بار چهارم نیشش باز بشه
"کاترین ؟ "
لویی گفت و لبخند زد"درسته همونی که پشت میز سکو میشینه ، میزارو تمیز میکنه و پسرای جذابو دید میزنه "
کاترین گفت و صدای خنده لویی بلند شدبعد از اینکه همه خودشونو معرفی کردن اقای فیمل لویی رو یه گوشه کشوند و ازش خواست که هرسوالی داشت ازش بپرسه
"خب راستی اینجا همه چی عالیه ، فقط ، من به یونیفرم یا مدل لباس خاصی برای پوشیدن نیاز دارم ؟ مثل... نمیدونم پبش بند با هر چیزی دیگه ای "
لویی گفت توی دلش و خدا خدا میکرد که اقای فیمل جواب منفی بهش بده چون اون از یونی فرم ها متنفر بود
"نه پسر جون ، اینجا یه محیط دوستانه و صمیمانست که جونا و عاشقا باهم توش جشن بگیرن ، نه یه رستوران گرون توی جنوب شهر ، تو میتونی راحت باشی "
VOCÊ ESTÁ LENDO
young and beautiful ( Larry Stylinson )
Fanficمیدونی هری ، همه ما اخرش میمیریم ، کارمون یه سره میشه ،تموم میشیم میریم پی کارمون ، استخونامون تجزیه میشه و احتمالن روحمون هم به ارامش نمیرسه ، نمیخام دروغ بگم حتی توام همیشه جوان و زیبا نمیمونی ، ولی باورم کن ، من حتی اون موقع هم دوستت خواهم داشت...
مروموز
Começar do início