0.5

4.6K 596 146
                                    


"لویی، حالت خوبه؟ از سرصبح اونجایی."هری گفت، توی صداش نگرانی بود همونطور که در دستشویی رو میزد.

لویی صبح با حالت تهوع و دل درد بیدار شده بود، نمیدونست چرا حالت تهوع گرفته، چیز عادیی نبود.

شب قبل هیچ چیز بدی نخورده بود... پس واقعا مشکلش از چی بود؟

"من...من خوبم،هری. من...من فقط.." و باز دوباره رفت.

بعد از اون تمام چیزی که هری شنید صدای اوغ زدن و سرفه های خشک بود.

"لویی...بوو. فکر میکنم بهتره ببریمت بیماستان یا پیش یه دکتر. این عادی نیست و من و خیلی ترسونده..."

برای با دوم صدای سیفون دستشویی اومد و بعد لویی اومد بیرون،صورتش رنگ پریده و یکمی سبز (:|).

هری بخاطر ظاهر دوست پسرش ، نفسش برید.

"چ..چیه؟"لویی پرسید، مستقیما به هری نگاه کرد.

"تو...تو...ما همین الان باید ببریمت بیمارستان."

هری بازوی لویی رو گرفت ، و به سمت اتاقشون بردش.

"هری، خ..خوبم."لویی اعتراض کرد.

"نه، خوب نیستی.میریم بیمارستان این حرف آخره."

هری یسری لباس گرم به لویی پوشوند و بردش بیرون.

بعد از چند دقیقه رسیدن به بیمارستان.

لویی واقعا احساس نگرانی میکرد و نمیدونست اصلا برای چیه؟ چرا باید نگران باشه؟ این فقط یه چک آپ سادس...اره فقط یه چک آپه.

[همه میدونین لویی چشه دیگ؟!؛))) چوب خدا صدا نداره :)]
بچه ها واقعا دسته من نیست که چپترا کوتاهه داستان اصلیم همینه :( من فقط سعی میکنم هروز آپ کنم که جبران کوتاهیش باشه.
مرسی که میخونین:))❤

Baby Daddy {Larry*Mpreg*Short Story}[Persian Translation]Where stories live. Discover now