"لویی، حالت خوبه؟ از سرصبح اونجایی."هری گفت، توی صداش نگرانی بود همونطور که در دستشویی رو میزد.
لویی صبح با حالت تهوع و دل درد بیدار شده بود، نمیدونست چرا حالت تهوع گرفته، چیز عادیی نبود.
شب قبل هیچ چیز بدی نخورده بود... پس واقعا مشکلش از چی بود؟
"من...من خوبم،هری. من...من فقط.." و باز دوباره رفت.
بعد از اون تمام چیزی که هری شنید صدای اوغ زدن و سرفه های خشک بود.
"لویی...بوو. فکر میکنم بهتره ببریمت بیماستان یا پیش یه دکتر. این عادی نیست و من و خیلی ترسونده..."
برای با دوم صدای سیفون دستشویی اومد و بعد لویی اومد بیرون،صورتش رنگ پریده و یکمی سبز (:|).
هری بخاطر ظاهر دوست پسرش ، نفسش برید.
"چ..چیه؟"لویی پرسید، مستقیما به هری نگاه کرد.
"تو...تو...ما همین الان باید ببریمت بیمارستان."
هری بازوی لویی رو گرفت ، و به سمت اتاقشون بردش.
"هری، خ..خوبم."لویی اعتراض کرد.
"نه، خوب نیستی.میریم بیمارستان این حرف آخره."
هری یسری لباس گرم به لویی پوشوند و بردش بیرون.
بعد از چند دقیقه رسیدن به بیمارستان.
لویی واقعا احساس نگرانی میکرد و نمیدونست اصلا برای چیه؟ چرا باید نگران باشه؟ این فقط یه چک آپ سادس...اره فقط یه چک آپه.
[همه میدونین لویی چشه دیگ؟!؛))) چوب خدا صدا نداره :)]
بچه ها واقعا دسته من نیست که چپترا کوتاهه داستان اصلیم همینه :( من فقط سعی میکنم هروز آپ کنم که جبران کوتاهیش باشه.
مرسی که میخونین:))❤
YOU ARE READING
Baby Daddy {Larry*Mpreg*Short Story}[Persian Translation]
Fanfiction"من میخوام بچه داشته باشم..." "نه،نمیخوای." هری میخواست که پدر بشه و لویی نمیخواست،اما همیشه اون اتفاقی نمیوفته که لویی میخواد. *Written by @velvetfrnk *