Chapter 8

2.3K 493 81
                                    

[دوشنبه، ساعت 13:45 دقیقه
یه روز بدون هری، جایی که میشد عطرش رو حس کرد، خونه ی مشترکشون! هری به این شکل میخواست به لویی لطف کنه ولی انگار یادش رفت که نبودش ضربه ی بیشتری به پسر چشم آبی میزنه

-

دوشنبه، ساعت 17:20 دقیقه
لیام و زین پشت هم در میزنن و لویی رو صدا میکنن، میگن که فهمیدن چه اتفاقی افتاده و لویی باید در رو باز کنه تا با هم حرف بزنن، اما اون پسر همونطور که به سقف سفید رنگ چشم دوخته بود از روی کاناپه تکون نخورد

-

سه شنبه، ساعت 9:25 دقیقه
با صدای کوبیده شدن در چشماش رو باز کرد، چند ثانیه کافی بود تا بفهمه چقدر گشنشه اما تلاشی برای بلند شدن نکرد، زین بعد از چند بار صدا زدن با عصبانیت داد زد اونی که باید خودش رو حبس کنه هریه و از اونجا رفت

-

سه شنبه، ساعت 20:45 دقیقه
*صدای بوق* :لویی؟ من با هری حرف زدم و بهش گفتم که چیشده، اون خیلی نگرانته، یعنی هممون نگرانتیم، لطفا جوابمون رو بده و بگو که حالت خوبه، بخاطر هری.. با وضعی که اون داره خودت بهتر میدونی که اضطراب براش خوب نیست
لویی (با گریه): دروغ میگین

-

چهارشنبه، ساعت 12:55 دقیقه
احساس میکرد که چشماش سیاهی میره، مشخص بود که ضعف بهش غلبه کرده، تصمیم گرفت که بره و با یکی از دوستاش تماس بگیره اما بدن خسته و سنگینش میلی به بلند شدن نداشت پس فقط چشماش رو بست و خیلی طول نکشید که خواب توی چشماش بشینه

-

چهارشنبه، ساعت 16:10 دقیقه
زین همونطور که به در میکوبید اسم لویی رو پشت هم صدا میزد، از روی لجبازی تصمیم گرفته بود که دیگه سراغ دوست احمقش نره اما با یه حس ترس و اضطراب اونو تا اپارتمان لویی کشونده بود... :لیام، دررو بشکون
لیام چند لحظه باتعجب نگاهش کرد قبل از اینکه سرش رو تکون بده و بگه: برو کنار

-

با حس درد توی دستش چشماش رو به ارومی باز کرد، صداهای ناواضحی توی گوشش میپیچید که نمیتونست درکشون کنه چشماش تار میدید

:بالاخره به هوش اومدین؟
به سمت صاحب صدابرگشت، اخم ظریفی روی پیشونیش نشست
:من کجام؟

:شما یادتون نمیاد؟
چند بار پلک زد تا تاری دیدش از بین بره، با واضح شدن تصویر اه کشید و گفت: ماریا تویی؟

:بله، شما حالتون خوبه اقای تاملینسون؟

سرش رو به ارومی تکون داد:من چرا اینجام؟

:بخاطر ضعف از حال رفته بودین، اقای پین شما رو به بیمارستان رسوندن

چند لحظه باتعجب به اون دختر نگاه کرد، متوجه حرفاش نمیشد تا اینکه اتفاقات چند روز پیش رو به یاد اورد، سرش رو تکون داد قبل ازاینکه به سمت دیگه ی اتاق برگرده

Cancer [L.S] (Completed)Where stories live. Discover now