"He has lost his short-term memory!"
اون حافظه ى كوتاه مدتشو از دست داده!
گوشيم كيپ شدن
"He what?"
اون چى؟
آنه زد زير گريه و رفت به سمت دستشويى. چشام تار شدن و شروع به لرزيدن كردم.
"HE WHAT?"
اون چى؟
با بغض گفتم و ديگه نمى تونستم تحمل كنم...
اين امكان نداره.
رابين اومد نزديكم كه به آغوشم بكشه ولى من دويدم سمت اتاق هرى و جما. جما بيدار شده بود و داشت با تعجب بهم نگاه مى كرد
"Ariana?"
"You're lying... he does remember me... he remembers everything"
دارين دروغ ميگين... اون منو يادشه...اون همه چيو يادشه
اشكامو پاك كردم و رفتم سمت هرى كه بهم زل زده بود و مات و مبهوت كارامو دنبال مى كرد.
نشستم كنارشو و دستشو گرفتم ولى دستمو ول نكرد فقط به دستامون نگاه كرد.
"That day at the seashore?... you took me to your secret place?"
اون روز تو ساحل ؟... تو منو بودى تو محل مخفيت؟
"How do you know about my secret place in seashore?"
تو چجورى از محل مخفى من تو ساحل باخبرى؟
صداش داشت ميرفت بالا
"No seriously? Who are you?"
نه جدى؟ تو كى هستى؟
دستشو ول كردم و گفتم
"Ok ok... don't stress it's not good for you"
باشه باشه... استرس نكن برات خوب نيست
"You're no one to tell me what's good for me"
تو كسى نيستى كه بهم بگى چى برام خوبه
بهم پريد و يه ور ديگه رو نگاه كرد. همه مطمئناً از صبح ازش همينا رو پرسيدن و گفتن. اشكامو ريختم تو خودم و به زور سعى كردم با تن صداى عادى باهاش حرف بزنم
"What do you remember?"
چى يادته؟
"How many times I have to tell you guys? The only thing that I remember is that I was going to mc Donald's with boys and we were talking about having a singing club of our own and then...nothing... it's nothing"
چند دفعه بايد به شماها بگم؟ تنها چيزى كه يادمه اينه كه داشتم با پسرا ميرفتم مك دونالدز و داشتيم درمورد اينكه يه كلوب خوانندگى داشته باشيم حرف ميزديم و بعدش... هيچى.. هيچى نيست
اون حتى موقعى كه كلوب داشت رو هم يادش نيست... هيچى رو يادش نمياد... تمام تاريخى كه باهاش ساخته بودم تبديل به خاكستر شد.
چشامو رو هم فشار دادم و ناخودآگاه شروع به لرزيدن كردم.
مغزم ديگه قفل كرده و نمى دونم بايد چيكار كنم يا چى بگم.
دستمو كشيدم رو پام و تصميم گرفتم كه پاشم برم. نمى تونم ديگه بمونم اينجا. واقعا نمى تونم.
اومدم خودمو بلند كنم كه دست سرد هرى دستامو گرفت
"I'm so sorry for this..."
من خيلى به خاطر اين معذرت مى خوام...
دستشو فشار دادم. سعى كردم حسى رو كه از لمس دستاش ميگيرم به يادم بسپرم.
"It wasn't your choice"
اين انتخاب تو نبود
بهش لبخند زدم و دستشو ول كردم. رابين پشتم وايستاده بود. بغلم كرد و گفت نا اميد نشم و بازم بيام پيشمون شايد هرى يادش اومد.
با جما خداحافظى كردم و بوسيدمش. بابت گل ها تشكر كرد و از اتاق رفتم بيرون.
آنه با چشماى قرمز بيرون در وايستاده بود و تا منو ديد سفت بغلم كرد. بهم قول داد كه همه چيو درست مى كنه.
و اين آخرين بارى بود كه من خانواده ى استايلز رو ميديدم.
پايان فصل دوم
YOU ARE READING
Once in a life time
Fanfictionفصل دوم کتاب Once upon a time ....احساسات احساسات که به هم قوی تر میشن؛ جدایی سخت تر میشه. گاهی ممکنه با از دست دادن کسی که باعث به وجود آمدن این احساسات درون تو میشه به یه سفر طولانی بره و تو رو از هم بپاشن
Chapter eighty five- end,Part 2
Start from the beginning
