همه چيز برام گنگ بودن و درست نميفهميدم دارم چى كار مى كنم فقط جلو ميرفتم.
انگار هر خاطره ى خوبى كه داشتم از اينجا داشت كم كم برام تيره و تار ميشد. مثل كه كتاب كه آتيش ميگيره و ديگه نمى تونى نوشته هاى توشو بخونى.
خودمو رسوندم به يه ميزى كه جلوم بود. نمى دونم چون سر راهم بود و خودم به تنهايى نمى تونستم از وضعيت هرى خبردار بشم.
"Harry Styles... do you, do you know-
هرى استايلز... شما، شما ميدونين-
خانمه حرفمو قطع كرد و ازم كارت شناسايى خواست ولى من هيچى همراهى نبود فقط موبايلم بود.
كيف كوچيكمو باز كردم و با دستاى لرزون شروع كردم به گشتن يه چيزى كه به درد بخوره ولى هيچى توش نبود.
با بغض گفتم
"I,I, I have nothing with me right now I'm his friend he and his family... they, they had a car accident in the routes from Cheshire to here, London, they...they called me to be here please I have nothing but please let me ... please"
من، من، من هيچى با خودم الان ندارم من دوستشم اون و خانوادش... اونا، اونا تو جاده از چشاير به اينجا، لندن بودن كه تصادف كردن، اونا... اونا به من زنگ زدن كه بيام اينجا لطفا من هيچى به خودم ندارم ولى لطفا بذارين... لطفا
من خودمم نمى فهميدم دارم چى ميگم چون به خاطر گريه و هيجان و استرس فضاى دورم برام مبهم و گنگ بود.
دستاى بابامو دورم حس كردم كه سفت گرفتن منو و سعى داشت منو آروم كنه خانومه هى مي گفت آروم باش و ازم اطلاعات بيشتر مى خواست كه بتونه ليست بيماراى اورژانسى رو چك بكنه...
مامانم منو نشوند يه جايى و يه چيزى گذاشت دهنم... نمى دونم چى ولى شيرين بود، خيلى شيرين، مثل آب پرتغال صنعتى يا... نمى دونم مهم نيست.
سالم بمونه سالم بمونه سالم بمونه سال بمونه سالم بمونه سالم بمونه سالم بمونه سالم بمونه سالم بمونه سالم بمونه سالم بمونه سالم بمونه سال بمونه سالم بمونه سالم بمونه سالم بمونه سالم بمونه سالم بمونه سالم بمونه سالم-
"نيم ساعتى هست كه رسوندنشون بيمارستان مامان باباش خوبن هرى و خواهرش صدمه ديدن"
بابام با عجله از يه راهرويى اومد سمتمون و اينو بهمون گفت. مى تونستم استرس رو تو چشاى خودشم ببينم.
"الان كجاست؟"
بابام سرشو خاروند و گفت
"جما يه دستش شكسته و جراحا شديد تو ناحيه ى دندش داره ولى دندش سالمه... هرى...سرش صدمه ديده... الان بردنش اتاق عمل و-"
"نه نه نه..."
پامو مى كوبوندم زمين و با حرص گريه مى كردم. انگار كه به يه بچه ى شش ساله گفته بودن براى تعطيلات تابستونى نمى تونه بره با دوستاش بازى كنه.
بابام شونه هامو گرفت و گفت
"فقط دعا كن عملش با موفقيت بگذره، باشه؟ نگران نباش"
YOU ARE READING
Once in a life time
Fanfictionفصل دوم کتاب Once upon a time ....احساسات احساسات که به هم قوی تر میشن؛ جدایی سخت تر میشه. گاهی ممکنه با از دست دادن کسی که باعث به وجود آمدن این احساسات درون تو میشه به یه سفر طولانی بره و تو رو از هم بپاشن
