Selena Gomez-Only you
با صداى زنگ موبايلم از خواب بيدار شدم وسريع از تخت پريدم بيرون.
يه چيزى كه دم دستم بود پوشيدم و فقط به اين توجه داشتم كه لباسم تميز باشه و مرتب.
سريع يه چيزى خوردم و با بابام سوار ماشين شديم به سمت بيمارستان... تو راه خيلى استرس داشتم... داشتم سعى مى كردم حرفايى كه مى خوام براى آروم كردنش بهش بزنم با خودم مرور كنم ولى برنامم نصفه نيمه موند چون خيلى سريع رسيديم.
تمام طول راه لبخند رو لبام بود... هرى حالش خوبه و قراره بهترم بشه،
رفتم براى اونو جما رز هاى قرمز و سفيد خريدم با كمپوت ميوه هاى مختلف و آب پرتغال بسته بندى شده و يكم بلو برى، دلم مى خواست وقتى گرسنشونه يه عالمه چيز براى خوردن داشته باشن جلوشون.
تو راهروى بيمارستانميرفتم جلو و تمام انگليسي ها منو با تعجب نگاه مى كردن چون خودشون كه ميرن عيادت يه گلدون گل كوچيك ميگيرن و داستان تموم ميشه.
"Good morning, Harry Styles and Gemma Styles"
صبح بخير. هرى استايلز و جما استايلز
اطلاعات ديگه اى رو كه لازم داشت براش توضيح دادم و آخر سر فهميدم طبقه ى دوم اتاق ٢٩٦ هستن.
وارد طبقه ى دوم كه شدن آنه و شوهرشو جلوى در اتاق ديدم و با لبخند براشون دست تكون دادم ولى به اندازه ى من خوشحال نبودن
و اين يكم منو نگران كرد.
دويدم سمتشون و آنه و شوهرش رو آروم بغل كردم چون بعضى از قسمتاى بازوش كبودى هاى بزرگ داشت. اونم گونمو بوسيد ولى نگاهشو از رو من برنداشت.
"Is he awaken?"
اون بيدار شده؟
"Yes, dear but I have to-
بله، عزيزم ولى من بايد-
بدون اينكه بذارم حرفش تموم شه وارد اتاق شدم و ديدم تو دو تا تخت جما و هرى خوابيدن. جما هنوز خواب بود ولى هرى ته اتاق بيدار بود و داشت با پرستارش حرف ميزد. يه باندپيچى اساسى رو كلش شده بود و رنگش پريده بود و جاى سرمش هم خيلى كمبود بود.
بلاخره ديدمش.
با چشماى خيس رفتم سمتش و آروم بهش سلام كردم و اون با لبخند بهم نگاه كرد و سلام كرد. گفتم
"Hey baby"
سلام عزيزم
خنديدم و قطره ى اشكى كه رو صورتم بود رو سريع پاك كردم. اون هنوز هيچ حرفى بهم نزده بود و داشت حركاتمو بررسى مى كرد. شايد خيلى منگ و گيجه. چيزايى كه برات گرفته بودمو گذاشتم تو يخچال و گلدونشو كنار تختش گذاشتم.
"Thank you... um- you didn't have to"
ممنون... اِم... تو مجبور نبودى
جمله اى كه با صداى خش دار و كسلش بهم منتقل شد توجهمو جلب كرد و يكم جا خوردم. لحن گفتنش خيلى دوستانه بود. وقتى برگشتم ديدم داره با كنجكاوى نگاهم مى كنه.
سعى كردم به روم نيارمو خنديدم و رفتم نزديك تختش نشستم.
YOU ARE READING
Once in a life time
Fanfictionفصل دوم کتاب Once upon a time ....احساسات احساسات که به هم قوی تر میشن؛ جدایی سخت تر میشه. گاهی ممکنه با از دست دادن کسی که باعث به وجود آمدن این احساسات درون تو میشه به یه سفر طولانی بره و تو رو از هم بپاشن
