پيشونيمو بوس كرد و گفت نگران نباشم بعد خودش دويد سمت اتاق پور كه با استفاده از سمتش تو بينارستان اين منطقه بتونه سريع تَر اطلاعات بدست بياره.
-----------
سه ساعت گذشته و تو اين سه ساعت مامان و باباى هرى، بعد از اينكه كار پليس باهاشون تموم شد و رفتن دنبال بيمه اومدن پيش من و مامانم، نايل و ليام و زين و لويى هر كدوم با حالاى خراب اومدن به ما ملحق شدن، يكم بعدش سوفيا و فرحناز و النور هم اومدن.
كل اكيپمون نشسته بود كف زمين بيمارستان رو برؤى اتاق عمل و داشتيم باهم خرف ميزديم. به موبايل لويى و زين هم مثل من زنگ زده بودن، دخترا از طريق دوسپسراشون متوجه شده بودن و ليام و نايل از طريق لويى و زين.
مى تونستم بگم من كمتر از همه حرف ميزدم، اصلا هيچ جمله اى به ذهنم نمى رسيد يا به زبونم نمى اومد كه بتونم بيانش كنم.
اين همه اتفاق بد، تو فاصله ى لعنتى چند ماه، اونم پشت سر هم.
اما هرى... امروز قرار بود بياد پيشم. قرار بود بعد مدت ها ببينمش. قرار بود باهم باشيم. اگه مخچش ايراد پيدا كنه چى... اگه فلج بشه چى... اگه سيستم دفاعيش به خطر بيوفته شه چى...
ولى ميدونم هرچى كه بشه من باهاش مى مونم... چون من هرى رو دوست دارم. هر اتفاقى هم كه بيوفته براش بازم هرى من تغييرى نمى كنه. هنوز همون هرى ميمونه كه اولين بارى كه منو بوسيد قرمز شد. همونى ميمونه كه وقتى پام شكست تموم مدت كنارم بود. همونى ميمونه كه عاشقمه. پس منم همون آريانا براش ميمونم
"They will be fine... all we can do is to pray for them and keep our peace, right?"
اونا خوب ميشن... تمام كارى كه مى تونيم بكنيم براشون اينه كه دعا كنيم و آرامشمونو حفظ كنيم، درسته؟
ليام پشتمو مالوند و بهم لبخند زد. منم بهش لبخند زدم و سرمو تكون دادم ولى ته دل جفتمون هردومون به شدت نگران بوديم.
فرحناز به زين نگاه كرد و دستشو برد تو موهاش. زين يكم بهش نگاه كرد بعد پيشونيشو بوسيد و گفت كه همه چى خوب ميشه.
منم الان هريه مى خوام. مى خوام كه بياد بغلم كنه، سرشو بكنه تو گودى گردنمو بگه حالش خوب ميشه.
نيم ساعت ديگه هم به همين ترتيب گذشت و ما با ترسا و فكرامون سعى مى كرديم همديگرو آروم كنيم.
تا اينكه دكتر از اتاق عمل اومد بيرون و با ديدن ماها يكم جا خورد، انتظار نداشت اين همه آدم نشسته باشن رو زمين مثل مهدكودكيا بهش زل بزنن.
"Wow, I'm amazed!"
واو، شگفت زده شدم!
دكتر با يه خنده ى كوچيك بهمون اشاره كرد ولى بعد سريع خندشو جمع كرد و گفت
"You don't have to worry, Gemma and Harry Styles have passed their operation every well and will be able for visiting in less than an hour-
جاى نگرانى نداره، جما و هرى استايلز عمل جراحيشونو خيلى خوب گذروندن و تا كمتر از يك ساعت ميتونن ويزيت بشن-
من با خوشحالى مامانمو بغل كردم و بعدش منو بچه ها با هيجان شروع كرديم باهم حرف زدن كه مى دونستم هيچى نميشه و اين حرفا، ليام زد پشتم و گفت ديدي گفتم و هممون يه نفس راحت كشيديم، مى تونم بگم آرامش قبل از طوفان بود برامون.
"You guys can visit them tomorrow morning, from 10 to 12 and in the evening from 4 to 6-"
شماها مى تونين فردا صبح از ١٠ تا ١٢ و عصر از ٤ تا ٦ ويزيتشون كنين
بعد توضيح داد كه امروز فقط مامان باباشون اجازه دارن و از اين حرفا
نزديكاى تاريك شدن هوا بود و هممون هم خسته بوديم هم گشنه، مامانم هممونو برد برگر كينگ نزديك سيتى سنتر و زين و فرحناز و ليام و سوفيا با ماشين خودشون اومدن. بعدشم كه قرار شد من فردا ساعت ١٠:٣٠ بيمارستان باشم و بچه ها عصرى بيان ديدن هرى
----------------
YOU ARE READING
Once in a life time
Fanfictionفصل دوم کتاب Once upon a time ....احساسات احساسات که به هم قوی تر میشن؛ جدایی سخت تر میشه. گاهی ممکنه با از دست دادن کسی که باعث به وجود آمدن این احساسات درون تو میشه به یه سفر طولانی بره و تو رو از هم بپاشن
Chapter eighty four- end,part 1
Start from the beginning
