پارت 3

388 28 12
                                    

خب تنها کاری که میتونم بکنم اینه که اول برای خودم یه خونه اجاره کنم! البته با این پس انداز کم من...اوووف من واقعا گیج شدم.
تنها خونه ای که میتونستم بگیرم اتاق های کوچیک 20 متری تو محله های پایین نیویورک بود.تو خیابون های تنگ و تاریک.ولی امنیتش بهتر از هتل بود!حداقل اونجا با خیال راحت میتونم بمیرم.بعد از چند ساعت گشت و گذار و سر و کله زدن با بنگاه ها بلاخره تونستم یه اتاق رو به مدت یه هفته اجاره کنم!ولی دیگه پولی برام نمونده.هوا داشت تاریک میشد برای خودم یه ساندویچ گرفتم و رفتم به خونم.
خیلی هم بدنیست ولی خیلی کوچیکه.یه آشپزخونه 6 متری حمام و دستشویی و فقط یه اتاق.رفتم روی تخت نشستم و صدای جیر جیرش بلند شد.از شدت خستگی نفهمیدم کی خوابم برد.
"صبح روز بعد"
با آلارم گوشیم بیدار شدم.
و دوباره یه روزه دیگه شروع شد.
بعد از دوش گرفتن و خوردن بقیه ساندویچی که از دیشب مونده بود.رفتم بیرون اول از همه باید برم دنبال وسایلم.بعد از نیم ساعت رسیدم به بار.و وسایلم رو تحویل گرفتم داشتم میرفتم به سمت خونه،که متوجه شدم دارن ته کوچه دعوا میکنن! اونم چه دعوایی!!
منم که از خدا خواسته عاشق دعوام:)
داشتم تماشا میکردم که دیگه خسته شدم.بهتره برم خونه.که یهو یه کامیون مشکی  پارک کرد!دوتا مرد قوی هیکل که شبیه بادیگاردها بودن اومدن و چند نفر رو کتک زدن و چند نفر رو هم با خودشون بردن.راستش همه اونجا لباس سیاه پوشیده بودن!و منم همینطور.یکی از بادیگارد ها احساس کرد پس من یکی از اونام من متوجه شدم که داره میاد طرفم از ترسم وسایلم رو ول کردم و دوییدم و یهو اون خودشو به من رسونده و از پشت منو گرفت دستش رو گذاشت رو دهنم و و هر چه قدر جیغ کشیدم.صدایی ازم در نیومد چون دستش جلوی دهنم بود اون سریع به چشم و دهن و دست و پام چسب زد و منو هم سوار ماشین کرد.دیگه نه میتونستم ببینم و نه حرف بزنم.رسما دزدیدنم.خدایاااااا بدبختیام خیلی کم بود اینم اومد روش.
متوجه شدم که ماشین حرکت کرد.یا خود خدا
حالا قراره چی بشه؟
قسم میخورم تو اون لحظه 10 سال از عمرم کم شد.نمیدونم چرا همیشه بدبختی ها با هم میان طرفم! بعد از حدود نیم ساعت فک کنم رسیدیم!
اونا ما رو هل دادن و پیاده شدیم و فقط چشمامون رو باز کردن.
میتونم بگم جلوی در یه قصر پیاده شدیم!
فکر کنم اینجا حتما خونه مافیاس چون فقط اونا میتونن یه همچین خونه ای داشته باشن!
من و سه تا پسر و دو تا دختر دیگه رو بردن به سالن.و ناگهان دارارارام!!
آقای پتیسون عزیز.مار از پونه بدش میاد دم در خونش سبز میشه!
اونم وقتی منو دید یه لحظه جا خورد و فکش منقبض شد انگار توقع دیدن منو نداشت.اون فهمید که من جزو اونا نیستم.با سر به یکی از بادیگاردها اشاره کرد اونا منو با خودشون به یه اتاق مجزا بردن و دست و پامو باز کردن.خودم چسب جلوی دهنمو کندم.و با صدای بلند شروع کردم به بد و بیراه گفتن!(کلا زود جوشم سریع میپرم به همه )
"شما منو اشتباه گرفتین.من هیچ کاری نکردم"

"هییی خانم خوشگله،بهتره خفه شی تا رعیس خودش در موردت تصمیم بگیره."
از ترسم سریع ساکت شدم!انگار که اون من نبودم که داشت بد و بیراه میگفت!
کاملا سایلنت شدم.
بعد از یه ساعت اومد.
اشاره کرد که همه برن بیرون.
نشست رو صندلی جلوی من و با قیافه حق به جانب زل زد به من.
اون خیلییی جذابه.چشم ابرو مشکی پوسته برنز.با موهای مرتب مشکی.هیکل فیتنسی و قد بلند فوق العاده جذبه داشت.و جالب تر از همه اون حدواد 25،26 سالش بود ولی رعیس بود!!راستش اگه بخاطر اینکه اون رعیسه ازش بدم نمیومد.حاضر بودم برم کلیسا و دعا کنم تا اون باهام قرار بزاره!!!
"من باید چیکار کنم تا تو رو نبینم؟"
من هیچی نگفتم چون هر دفعه که دهنمو باز میکنم اوضاع خراب تر میشه.
"ببینم،چطور شد که سر از اینجا در اوردی؟درسته خیلی پرو و بددهنی ولی بهت نمیاد بتونی مواد بفروشی."
بله؟مواد؟من؟
"من فقط گوشه خیابون وایساده بودم و چون لباسم سیاه بود اونا فکر کردن منم یکی از اونام و..."حرفمو قطع کرد
"بسته.متوجه شدم میتونی بری.ولی یادت باشه دفعه دیگه ببینمت به این راحتی ها ولت نمیکنم."

Violet LoveWhere stories live. Discover now