1

694 16 7
                                    

چطور اينهمه اتفاق افتاد؟
همينطور كه داشتم به منظره ى رو به روم نگاه ميكردم به اون روز فكر كردم
همه چيز از اون روز شروع شد..
*******

درحالى كه داشتم آل استاراى مشكيمو پام ميكردم داد زدم:
"خداااافـــــظ بابااا"
-"ارورا صبر كن، امروز ميرسونمت "

با خوشحالى قبول كردم ، هواى بيرون بارونى بود.
اوايل ماه اكتبر بود ولى هواى لندن خيلى سرد شده بود. رفتم بيرون از خونه و سوار ماشين شدم، منتظر چارلى. بعد از چند دقيقه سوار شد و راه افتاديم.

-"ارورا من ممكنه امشب ديرتر بيام خونه"
نفسمو دادم بيرون و گفتم:
"چرااا بابا ميدونى كه من از تنهايى تو شب ميترسم!"
-"عزيزم ميتونى دوستاتو دعوت كنى، كاراى ادارى رو نميشه عقب انداخت"
نزديك شده بوديم؛ چارلى وقتى سكوت منو ديد برگشت و بهم نگاه كرد. وقتى ناراحتيم رو ديد بهم لبخند زد . صورتمو كج كردم و لپمو بردم جلو.
خنده ى بلندى كرد و لپمو بوسيد.
از وقتى مادرم ما رو ترك كرد بابام نذاشت هيچ كمبود عاطفى داشته باشم، چارلى يه فرشتس.
تو افكارم غرق بودم كه يدفعه سمت جلو پرت شدم و صداى ترمز ماشين و دود،

اولين چيزى كه فهميدم اين بود كه خوب شد كمربندمو بسته بودم!!
دومين چيز اين بود كه واااى! من باعث شدم حواس چارلى پرت شه و تصادف كنيم..
سوميشم اين بود كه هولى شت !!! كسى كه باهاش تصادف كرديم آخرين شخصى بود كه دلم ميخواست ببينم..

چارلى سريع پياده شد و به هرى كه پياده شده بود و با اخم به بدنه ى داغون شده ى ماشينش نگاه ميكرد گفت:
" من واقعاً معذرت ميخوام جناب ، حواسم براى يه لحظه پرت شد.."
پنجره رو كشيدم پايين تا بهتر بشنوم.
هرى با حرص دستشو توى موهاش فرو كرد و گفت:
"معذرت؟؟؟ اين بدنه ديگه مثل اولش نميشه با معذرت خواهى شما"
اخم كردم. نميتونست يكم بهتر جواب بده؟
و بعد گوشيش رو درآورد و يه شماره گرفت.
-"مامان، من تصادف كردم، كلاسمم الان شروع ميشه، بيا به اين لوكيشنى كه الان برات ميفرستم، فقط سريع"
چارلى با پريشونى اومد سمت پنجره ى من.
-"ببخشيد چارلی تقصير من بود! واقعاً معذرت ميخوام"
-" تقصير خودم بود ارورا، بهش فكر نكن ، دو تا كوچه تا كالج فاصلس، خودت برو من اينجا ميمونم."
سرم رو تكون دادم و از ماشين پياده شدم. صداى هرى رو شنيدم كه داشت با يه زن حدود چهل و پنج ساله كه فكر كنم مادرش بود صحبت ميكرد، سوييچ ماشينو داد بهش و راه افتاد.
توى يه كالج بوديم.. و اين يعنى مسيرمون يكى بود. خيلى سريع با قدماى بلندش بهم رسيد. يه نگاه كوتاه بهم انداخت:
"قيافت برام خيلى آشناس، دوست ريچل نيستى؟"
بهش نگاه كردم و سرمو تكون دادم.
-" وقتى ازت سؤال ميپرسم درست جوابمو بده، عروسك"

چشمام گرد شد و رومو ازش گرفتم و به روبه رو خيره شدم، ترجيح دادم جوابشو ندم. خوشبختانه اونم ساكت شد. بقيه ى مسير توى سكوت طى شد، هرازگاهى هرى يه نيم نگاه بهم مينداخت.
تا كلاسمون كه يكى بود با هم رفتيم . دير كرده بوديم، در كلاس بسته بود و صداى آقاى جردن ميومد.

Till SunriseWhere stories live. Discover now