**قسمت نوزدهم**

2.5K 168 0
                                    

مثل اینکه باز نشد براتون ...دوباره گذاشتم
.
.
.
.

جی

اول که هری گفت لویی شک داشتم ولی خب بعد که دیدمش مطمعن شدم اونا اینجا نیستن ولی فکر من پیششونه
پیشه اونه
اگه واقعا پسرم باشه چی؟؟؟
خیلی زیاده روی کردم؟؟؟
خوب اگه واقعا مادرشم پس کاره درستی انجام دادم نه؟؟؟
واییی خدا اگه نباشه چی تنها امیدمم از دست میدم
باید تست DNA رو بگیرم ولی نمیدونم چطور؟؟؟
خدایا ولی چشای آبیش عینه ماله لویی خودم بود پسر خودم
آنه داشت باهام حرف میزد ولی من اصلا توجه نمیکردم.....
این برام عجیبه که بعده 18 سال پسرتو پیدا کنی و بفهمی که داری مامان بزرگ میشی؟؟؟
'اوه جی خواهش میکنم انقد پسرم پسرم نکن اگه نباشه چی؟؟؟اونوقت اخر خودت ناامید میشی دوباره و دوباره'
اینو ضمیر ناخودآگاهم گفت و من یه چشم غره تو افکارم براش رفتم
.
.
.
.
.
هری

تو اتاق نششته بودم منتظر لویی گفت که باید بره لباساشو عوض کنه
که یکی درو زد گفتم بیاد تو که مامانمو دیدم
دستش چندتا برگه بود نشست کنارم رو تخت
"آپارتمانو گرفتم همونی که میخواستی به اسم من پله نداره و لویی راحت میتونه ازشون استفاده کنه ....هری مطمعنی؟؟؟نمی خوام پشیمون بشی ....و لویی اون به اندازه کافی بهش آسیب زدی یا پدرت میدونی اون چقدر به فامیلیمون اهمیت میده ...ببین من با لویی مشکلی ندارم خیلی پسر خوبیه ولی میدونی بابات لجه "
سرمو تکون دادم
"مامان تو اون برگرو بده من فردا با لو میریم خرید برای خونه راستی رنگارو زدی همونایی که میخواستم"
"آره اتاق دختر صورتی کم رنگ اتاق پسر آبی کم رنگ و حال پذیرایی و اتاق نشیمن سفید اتاق شما هم سبز و آبی هوفففف اتاق مهمونم که سفید"
اینو با لبخند بهم گفت و سرمو تکون دادم "مرسی برای همه چی مامان"
و بغلش کنم میدونم که هرکاریم کنم اون بازم پشتمه

لویی

این شلوار هی به شکمم فشار میاورد به خاطر همین رفتم عوضش کنم
که ذهنم یه دفعه درگیره اون خانم شد
عجیب غریب بود ولی خیلی بوی خوبی میداد عطر نه گردنش بوی شیر میداد
لبخند میزنم
و از اتاق میرم بیرون جلوی در وای میستم و چند بار میزنم به در
و بعدش درو باز میکنم میرم تو آنه بهم یه لبخند میزنه و شب بخیر بهم میگه
هری دستش چندتا ورق بود زود اونارو میذاره تو کشو و میاد سمتم رو تخت دراز میکشیم
و اون سرمو میکنه تو گردنش منم دستاشو میدارم رو سینش
و سرمو میبرم بالا تا بهش نگاه کنم و اونم آروم لبامو میبوسه و یه لبخند میزنه
منم سرشو دوباره گذاشتم تو گردنش و احساس میکنم که لپام قرمز شد
"شب بخیر"
با صدای بمش میگه و محکمتر بغلم میکنه
"شب توهم بخیر"
بهش میگم و به خواب عمیقی فرو میرم.....
.
.
.
.
.
هری

صبح از خواب پامشیم لویی کنارم نبود به اطراف نگاه میکنم و میبینم لویی واستاده و داره از پنجره بیرونو نگاه میکنه که داره بارون میاد
اروم پا میشم بی سرو صدا و میرم سمتش زود از پشت بغلش میکنم
"صبح بخیر سحر خیز"
بهش میگم و دستامو میذارم رو شکمش
ولی اون فقط میخنده
"مثله اینکه امروز بعضیا زبونشونو قورت دادن ها؟؟"
بهش میگم و اون زود برمیگرده و را لبخند زبونشو درمیاره
منم از فرصت استفاده میکنم و لبامو میذارم رو لباش آروم پشت رانشو میگیرم و بلندش میکنم
شکمش کارو سخت میکنه ولی در همون حالت میریم پایین سمته آشپز خونه "املت پنیر دوست داری؟؟"
ازش پرسیدم "من اصلا نمیدونم چی هست"
بهم گفت
و من سرمو تکون دادم
"پس عاشقش میشی"
و شروع کردم به درست کردن املت پنیرم
املتو درست کردم و ریختم تویه دوتا ظرف خوب راستش ما صبحانه های خانوادگی نداریم
یه تیکه نون میذارم تو بشقاب دوتامون و شروع میکنیم به خوردن
لویی تند تند میخورد و هی آب میخواست میدونم نباید بهش بدم ولی خوب خیلی تشنش بود
وقتی تموم شد بشقابارو بوداشتم و انداختم تو ظرف شویی
فکر کنم شکست
ول کن مهم نیست جمع میکنن
و بابام یه دفعه میاد تو اشپز خونه
لویی برمیگرده سمتش
"سلام آقایه استایلز"
اینو لویی بهش میگه ولی بابام جوابشو نمیده
و منم یه چشم غره تحویلش میدم
"هری باید حرف بزنیم زود"
خیلی چدی میگه و از آشپز خونه میره بیرون
منم پشتش میرم و دقیقا کنار دره آشپز خونه ایستاد و گفت
"اون پسره لعنتی دیشب اومد پایین من بهت گفته بودم نباید بیاد ولی اومد جواب بده بگو چرا؟؟؟اونا مهمون های مهم ما بودن هری ممکن قرار داد رو بهم بزنن این قرار داده لعنتی مهم تر از اون پسره و توله هاتونه"
سعی میکنم خودمو کنترل کنم ولی دیگه جمله آخرش باعث شد دیگه به اخر خط برسم
"اول اینکه دیگه جرعت نکن به بچه های من و لویی بگی توله و دوم اینه که لویی و بچه هامون مهم تر از قرار داد لعنتی تو هستن نگران نباش باهم داریم از اینجا میریم "
"کجا؟؟"
و عنکشو جا به جا کرد
"یه اپارتمان مهم نیست چی فکر میکنی لویی تا زایمان و بعده زایمان همون جا میمونه ...درسته بگم میمونیم و بچه هامونو باهم بزرگ میکنیم اونوقت به قرار داد و فامیلیه ارزش مندت چیزی نمیشه"
و از کنارش رد میشم که برم اشپز خونه
"لو حاظر شو بریم خرید"
بهش اینو میگم و سعی میکنم لبخند بزنم ولی پدرم دوباره رید "برای چی؟"
اون پامیشه و بهم نگاه میکنه
"برای آپارتمانمون"
"چی؟؟"
"مامانم گرفته"
"هری بابات راست میگه"
و سرشو انداخت پایین
"تو شنیدی؟؟"
اخم کردم
"دقیقا جلو آشپز خونه بودین و داد میزدین"
"لویی بابام چرت میگه تو توجهی بهش نکن اون ..اون فقط زیادی لجه حالا پاشو باید بریم"
______________

The pregnant lou(larry stylinson)Where stories live. Discover now