chapter 1

128 14 18
                                    

19 سپتامبر 1984
لندن

"پس تو..آرابلا هستی..هوم؟"

گفت و دستشو روی بدنم کشید.

"به من دست نزن عوضی"

داد زدم.

"اوووه...الان باید بترسم؟"

خندید و منو هل داد و پشتم خورد به دیوار و خودشو بهم چسبوند. نفسم در نمیومد و هیچ راهی برای فرار نداشتم.

"ولم...کن"

گفتم و داشتم برای فرار تلاش میکردم.

"این تازه اولشه... عشقم"

دستشو برد بین پاهام و من جیغ زدم و اشک از چشمام افتاد.

"نکن..خواهش میکنم"

گریم گرفته بود، به دیوار پرس شده بودم و لبشو روی گردنم میکشید...

"مطمئنم اون لعنتی تورو توی این وضع ببینه خیلی جالب میشه"

بلند خندید و تو یه لحظه همه چی محو و سیاه شد.

"کسی اینجاست؟"

داد زدم و انعکاس صدامو میتونستم بشنوم.

صدای نفسای یه نفر به گوشم خورد.

"تو کی هستی؟"

و بازم انعکاس...

رفتم جلوتر و یه صورتو دیدم..البته حدس زدم صورته،چون چشماش انقدر برق میزد که حتی توی تاریکی هم معلوم بود..

"تو کی هستی؟"

آروم گفتم و سمتش رفتم...

یهو با صدای ساعت همه چی محو شد.

لعنتی این خیلی شبیه به واقعیت بود.عرق صورتمو با دستام پاک کردم. حس میکردم یه چیزی توی من فرق کرده،انگار یه چیزی ازم جدا شده..یه چیز مهم...

بدنم خسته ست..انگار سالها نخوابیدم..

خواب عجیبی بود، خیلی عجیب..نمیتونم از فکر کردن راجبش دست بردارم.

بلند شدم و رفتم توی دستشویی، به خودم نگاه کردم، زیر چشمام فرو رفته بود و یکم سیاه شده بود و میشد چند رگ آبی و بنفش رو تشخیص داد،چند نخ از موهام سفید شده بود،چه اتفاقی واسه من افتاده؟دست و صورتمو شستم،و یه پیراهن دخترونه ی آبی پوشیدم،  موهامو شونه کردم،  و از پله ها آروم آروم رفتم پایین.

"صبح بخیر آرابلا"

پدرم گفت و گونمو بوسید.

"صبح بخیر بابا"

جوابشو دادم و رفتم داخل آشپزخونه.

"آرابلا ساعتو نگاه کردی؟"

مامانم گفت و بهم چشم غره رفت. اون همیشه به من تذکر میده (این مامان منه -_-)

"صبح بخیر مامان"

با کلافگی گفتم و یه مقدار از برشتوک رو خالی خوردم.اما سریع از توی دهنم ریختمش بیرون.

"فاک، این مزه ی گه میده"

غر زدم و جعبه ی برشتوک رو پرت کردم روی میز صبحانه.

"صبح بخیر کوچولو"

کلوین گفت و اومد توی آشپزخونه.

"صبح بخیر احمق"

به کلوین گفتم و موهاشو بهم ریختم. نمیدونم چرا هیچ حسی ندارم

"اممم...مامان من امروز با لیانا قرار دارم،شاید یکم دیر بیام خونه"

کلوین گفت و من بهش با شیطونی نگاه کردم.

"هوم؟چیه؟"

دوباره گفت و من زدم زیر خنده.

"آخه..آخه.. آخه خیلی ضایعی کلوین"

از شدت خنده نمیتونستم خوب حرف بزنم. یهو اومد منو بلند کرد و توی خونه چرخوند و من جیغ میزدم و بلند بلند میخندیدم.

"دیوونهههه منو بذار پایین"

"من ضایعم نه؟"

شونمو محکم گاز گرفت و من جیغ زدم

"منو بذار پایین"

با خنده گفتم.

"تا تو باشی با داداش بزرگترت درست حرف بزنی"

منو گذاشت پایینو شکلک درآورد. به شونم نگاه کردم،کبود شده بود.

"ببین چیکار کردی!"

یکم با عصبانیت گفتم و کلوین خندید.

"باشه حالا ببخشید."

بهش چشم غره رفتم.

"مامان من باید برم،رابین الان میاد دنبالم"

به ساعتم نگاه کردم و فهمیدم نیم ساعت از قرار گذشته و من نفهمیدم،هولی فاکینگ شیت (ب قول هلیا)سریع از خونه زدم بیرون و رفتم توی فضای سبز روبروی خونمون.

"رابین؟کجایی؟"

دنبالش گشتم ولی پیدانکردم.

بهش زنگ زدم، اما چیزی جز صدای بوق تو گوشم نمیپیچد.

به درخت تکیه دادم و سعی کردم دوباره بهش زنگ بزنم، یه سوزشی روی شونم حس کردم و وقتی به شونم نگاه کردم... اون کبودی دیگه نبودش،وات د فاک؟ من خیالاتی شدم...

وقتی یه صدایی رو از پشت درخت شنیدم سر جام خشکم زد. صدای ناخونای میومد که روی تنه ی درخت کشیده میشد ، صدای گوشخراشش هر لحظه گوشم رو بیشتر اذیتت میکرد. صدای نفسهای سختی رو میشنیدم.

هیچ تکونی نمیخوردم،انگار داشت بهم نزدیک تر میشد.

لعنت به اون روز..

حاضر بودم صبحش توی خواب میمردم..

اما این بازی شروع نمیشد...

همه چیز از

19سپتامبر

سال 1984

شروع شد...

______
چپتر اول مذخرف بود میدونم
ولی لطفا ادامه بدین به خوندن
پشیمون نمیشید❤
آل د لاو. اس

the gradual death of a dream Where stories live. Discover now