Chapter-1

6.5K 346 140
                                    

"امتحان فراموش نشه."
استاده لعنتی برای بارِ هزارم این امتحانه مسخره رو یادآوری کرد و بقیه فقط عینِ چنتا روبات سرتکون دادن. من از تاملینسون متنفرم. چطور میتونه توی این سن معلم باشه؟ اون فقط 24 سالشه! من اهمیتی نمیدم، فقط اینهمه جَذَبه‌ی الکی توی این سن و درحالی که فقط چندسال ازمون بزرگتره روی مخه!
هرچند بیشتر دخترا واسه مخ زدنش شرط گذاشتن و حتی پسرا بهش حسادت میکنن، اما این چیزیو تغییر نمیده. من هنوزم ازش متنفرم.
بی نقصه احمق.

وسایلامو با تندترین سرعت ممکن شروع کردم جمع کردن. واقعا نمیخوام یه لحظه‌عم اینجا بمونم.
بعد از اینکه زیپ کیفمو بستم صدای تاملینسون توی کلاس اِکو شد
"خانوم هوران لطفا بمونین توی کلاس"

لعنت بهش.
"باشه" با یه لبخنده خیلی کوچیک که خودم شک دارم لبخند محسوب بشه، عین سگای پاپی قبول کردمو دوباره نِشِستَم روی صندلیم.
اون بدون کوچکترین توجهی به من و وجودم توی کلاس مشغول وَر رفتن با اون ورقای مزخرفش شد.
متوجه چشم غُره‌ی بعضی دخترا و نیشخنده پسرا شدم. اما کی اهمیت میده؟ من قرار نیست با این خرخونه لعنتی کاری کنم.

نمیدونم چند دقیقه گذشت، اما دیگه کلاس کاملا خالی شده و فقط منو تاملینسون توی کلاسیم. البته با کلی فاصله چون اون تقریبا جلوی کلاسه و من آخرش!
اما درهرحال نمیخوام به جرم اغفاله اون معلمه اَبْلَه توی دردسر بیفتم. پس بی مقدمه با صدای تقریبا بلند بهش پریدم
"جناب استاد اگه با من کاری ندارین پس برای چی منو نگهداشتین؟"
سعی کردم خیلی محکم و کنایه دار حرف بزنم و فکر کنم موفق بودم.

چشماشو از برگه‌هاش جدا کرد و به من نگاه کرد.
اخم کرده و ... شِط خوب اون الان داره منو میترسونه.
آب دهنمو قورت دادم و منتظر عکس‌العمله بعدیش شدم.
با دستش اشاره کرد که برم سمت میزش و البته که همینکارم کردم.
الان من جلوی میزش ایستادم و انگشتام دور بند کیفم قفل شدن. چرا من استرس دارم؟؟
اون سرش پایینه و داره با یه سری برگه‌های مزخرف ور میره که حتی نمیتونم حدس بزنم چی هستن!

"لارا هوران...." تقریبا زمزمه کرد.
چشمامو چرخوندم و خوشحالم از اینکه سرش پایینه.
سرشو بلند کرد و مستقیم به چشمام نگاه کرد.
باید اعتراف کنم چشمای خیره کننده‌ای داره. آبی تر از آبی!

"نگفتم بمونی که بهم خیره بشی"

عالیه. من واقعا نمیفهمم چرا درست وقتایی که نباید گند بزنم، میزنم؟؟
اگه فکر کنه منم یکی از اون احمقاییم که منتظره تاملینسون بهش شماره بده سخت در اشتباهه چون واقعا نیازی به اون و امثالش ندارم.
"من خیره نشدم. و باید بگم اگه فکر کردی منم از اون دختراییم که-..."

"تو باید برای امتحانه هفته‌ی بعد جبران کنی هوران. نمره‌های قابل توجهی نداشتی تا الان"
تقریبا بهم گفت خفه شو.
نفسمو با عصبانیت دادم بیرون و اخم غلیظی کردم.

"من به ادبیات و هرچیزه لعنتی‌ای که بهش مربوط شه کوچیکترین اهمیتی نمیدم آقای تاملینسون. و اگه کاره دیگه ای دارین باید بگم ببخشین ولی من کار دارم"

چرخیدم به سمت در. دستم هنوز دستگیره رو لمس نکرده بود که صدای تاملینسون باعث شد سرجام وایسم

"چرا از من بدت میاد لارا؟"

صبر کن، درست شنیدم؟ اون اسم کوچیکمو صدا زد؟؟ عالیه. دقیقا سوالیو پرسید که هیچ جوابی براش ندارم.
با تردید به سمتش برگشتم و متوجه شدم از صندلیش بلند شده و الان روبه‌روم ایستاده.

خیلی سریع عصبانیت جاشو به گیجی داد و الان عین آدمای احمق بهش خیره شدم.
واقعا چرا ازش بدم میاد؟

"من از شما بدم نمیاد آقای تاملینسون"
کلمات زودتر از فکر کردن از دهنم خارج شدن و در تعجبم که چطور با احترام باهاش حرف زدم!

اون نزدیکتر اومد و یه چیزی مثل دل پیچه توی دلم شروع شد.
پشت گردنم عرق کرده و من واقعا دلیل اینارو نمیدونم.
الان دقیقا یه قدم با من فاصله داره و همچنان توی چشمام خیره شده.

"چرا. تو از من متنفری لارا. و اینکه انقدر باهام ادبی حرف نزن."
اون تقریبا زمزمه کرد و یه چیزیو تونستم توی چشمش ببینم. یه چیزی مثل، غم؟
"نه. آقای-"

"لویی. لویی صدام کن"
دهنم تقریبا باز مونده. الان فقط نمیدونم من مخه معلممو زدم، یا اون مخه منو؟!

"باشه باشه. لویی. من از تو بدم نمیاد. من از ادبیات بدم میاد. و اینکه اگه کاری نداری من-"
اون نزدیکتر اومد و باعث شد نفسمو حبس کنم
"اگه... کاری.. کاری نداری من باید برم"

اون نیشخند زد و لعنتی... اون الان خیلی هاته.
"معلمه جذاب"
یه صدایی توی ذهنم جیغ کشید و من تقریبا باهاش موافقم!

اون دوتا دستاشو به دوطرفم قرار داد و منو بین خودشو دیوار قفل کرد!
به زور دارم نفس میکشم و به وضوح صدای ضربان قلبمو میشنوم.
من دارم چه غلطی میکنم؟؟

"لارا...از وقتی دیدمت نتونستم دست از نگاه کردنت بردارم..."
توی صورتم زمزمه کرد و گرمای نفسش پوستمو قلقلک داد.
بوی عطر لعنتیش باعث میشه ناخودآگاه چشمامو ببندم... نمیگم از این شرایط خوشم میاد، اما بدمم نمیاد!

کاملا واضحه که منتظره من چیزی بگم، اما امروز زمین برعکس میچرخه و واسه اولین بار من کلمه‌هارو گم کردم واسه حرف زدن!!

اون متوجه دستپاچگیم شد و نیشخندش پررنگتر شد و با چشمای آبیش که حالا خمار شدن به چشمام خیره شد
"لارا.. دوسِت-"

اما حرفه لویی تاملینسون، بخاطره لرزشه شدیده زمین و شکستنه قفسه ها و تکونای شدیده وسایله کلاس ناتموم موند...
حرفش بخاطره یه زلزله‌ی عظیم نیمه تموم موند..!

___________

Alien [Z.M]Where stories live. Discover now