Two

3.4K 293 13
                                    

" رمان..امم..چی؟؟ "

النا با لکنت پرسید و با گذشتن هر ثانیه گونه هاش به صورتی تیره تغییر رنگ‌ میداد..

"رمان های شهوانی-عاشقانه ، اونا کجان؟؟"

اون دوباره حرفشو تکرار کرد و یه لبخند ظریف روی لب مرطوب و صورتیش شکل گرفت‌‌‌‌..

" اوه..‌ ای-اینور "

اون زیرلب حرف زد و روی پاشنه ی پاش چرخید تا مسیر رو نشون بده..

ژانری که اون پسر دنبالش بود دقیقاً پشت کتابخونه قرار داشت ، توی یه اتاق جدا و خیلی دور از محل ورودی..

النا میتونست افزایش گرمای توی گونه اشو احساس کنه و دستاش شروع به عرق کردن ،کرده بود..

انگار استرسش قرار نبود تموم بشه ،ولی چرا اون انقدر عصبی بود؟؟ اون فقط یه مشتریه ، اینطور نیست؟؟

"نویسنده خاصی مدنظرتونه ، آقا؟؟"

النا زمانی که جلوی دیوار پر از کتاب ایستاد ، پرسید ..

بدن اون پسر بلوند زمانی که کلمات از بین لب های النا بیرون اومد سفت شد ، اون جهتش رو تغییر داد و دستاش رو روبروی خودش گرفت..

هوا خیلی سریع گرم شد ، استرس النا کمتر نشد ، فقط بدتر شده بود..

اون به بالا نگاه کرد فقط برای اینکه ببینه اون مثل همیشه بهش زل زده با نه و اون مرد نزدیک تر از اون چیزی که النا فکر میکرد کنارش ایستاده بود ..

چشمای اون سایه ی تاریکی از آبی بود ، دماغ و گونه هاش سرخ شده بودن ، به طور کلی ، اون کاملاً .... کاملاً قدرتمند به نظر میرسید..

یه چیزی توی زبان و بدن این پسر بود که باعث می شد النا چیزی رو احساس کنه که هیچوقت احساس نکرده بود..

" آ-آقا؟؟ "

النا با لکنت حرف زد و متوجه شد که جفتشون برای چند دقیقه اس که هیچ حرفی نزدن..

" تو کیو ترجیح میدیی؟؟ "

اون پسر پرسید..

گونه های النا حالا به قرمز تیره تغییر رنگ داده ، نگاهش رو از روی اون پسر برداشت و به زمین خیره شد و استرسش بیشتر شده بود..

" اوه ، من ، آمم ، من- من تا حالا کتاب هایی ، آمم ، با این ژانر نخوندم. "

النا حرف زد و کلمات از روی زبونش به بیرون لغزیدن.

" تو نخوندی؟؟ "

اون پرسید و ابروی چپش خیلی سریع بالا رفت..

" نه ، آقا.. "

النا زیر لب گفت..

"چند سالته ، عزیزم؟؟ "

اون به طور ناگهانی پرسید..

"چی-15 ، چرا؟؟ "

النا جواب داد و کاملا سردرگم شده بود..

" و اسمت چیه؟؟ "

اون دوباره پرسید و سوال النا رو نادیده گرفت‌.

" النا‌، "

" یه اسم مناسب برای یه پرنسس.."

اون زیر لب حرف زد و یه کتاب تصادفی از توی قفسه برداشت و همونطور که به سمت جلوی کتابخونه حرکت میکرد مچ دست النا رو گرفت.‌‌

اگه بگیم که النا اون لحظه کاملا گیج شده بود ، حقیقت رو گفتیم..

Daddy Kink  | CompleteTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang