یونگی که مقابل خواهرش ایستاده بود،
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:

- موفق شدم!

با صدای بم یونگی،
یوری بالاخره از اسارت افکارش رها شد.
نباید سیل افکارش،
خودش و برادرش رو غرق می کرد.
نباید یونگی رو،
از تصمیمش با خبر می کرد.
پس اخمی کرد و با لحن همیشگی اش،
برادرش رو خطاب قرار داد.

- توی چی اونوقت؟

یونگی خم شد و،
نگاه شیطنت آمیزش رو،
به چشم های خواهرش دوخت.
اما قبل از اینکه چیزی به زبان بیاره،
این قلبش بود که به حرف اومد.
و چیزی رو به زبان آورد که برای یونگی،
مثل نفرین می موند.
قلب یونگی مثل همیشه،
حقیقت رو به زبان آورده بود.

چشم های یوری مثل همیشه نبود.
چشم های یوری،
جز رنگ قهوه ای،
رنگ دیگه ای هم به خودش گرفته بود.
رنگ سیاهی که بی شک،
از دروغ و دو رویی نشأت می گرفت.
و این یعنی یوری هم...

لبخندش رو قورت داد.
صاف ایستاد و،
نگاهی به قابلمه روی اجاق انداخت.

- کار پیدا کردم...ناهار چی داریم؟

یوری،
از تغییر ناگهانی برادرش متعجب شد،
اما بیشتر از اون،
بابت کاری که برادرش پیدا کرده بود،
خوشحال شده بود.
اما گذشته از همه این ها،
حس عذاب وجدان تمام وجودش رو،
در بر گرفت.
عذاب وجدان بابت کاری که قرار بود،
در حق یونگی انجام بده.
کاری که بی شک،
یونگی رو،
به سمت تاریکی مطلق هل می داد.

- واقعا؟ چه کاری؟ چطوریه؟

یونگی به طرف اجاق رفت و،
درحالی که در شیشه ای رو باز می کرد،
در جواب یوری گفت:

- یادته قبلا وقتی گانگنام بودیم، توی آرایشگاه کار می کردم؟

یوری همونطور که،
ظرف های ناهار رو آماده می کرد،
دوباره پرسید:

- آره یادمه، نکنه بازم برگشتی اونجا؟

یونگی،
دستش رو به طرف دامپلینگ ها برد که،
دست یوری محکم پشت دستش نشست.
- چرا می زنی؟

یوری قابلمه رو برداشت و،
روی زمین گذاشت.

- به جای ناخونک زدن به اینا جواب منو بده!

یونگی چشم هاش رو توی حدقه چرخوند.
روی زمین کنار یوری نشست و،
درحالی که سعی می کرد حس بدش رو،
نادیده بگیره،
جواب داد:

- نه اونجا نیست یه جای دیگه ست. یه جای خیلی بهتر!

یوری بشقاب یونگی رو پر کرد و،
اون رو مقابلش گذاشت.

- خب بگو دیگه. چرا هی طفره میری!

به لحن حرصی خواهرش خندید و،
دکمه های پیراهن قهوه ای رنگش رو،
باز کرد.

𝑳𝒖𝒄𝒊𝒇𝒆𝒓Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora