PART 11

57 10 10
                                        


- من از مرگ نمی ترسم!

جیمین به یونگی نگاه کرد.
به چشم های عمیقی که بعد از کنسرت یک ماه پیش،
برای جیمین آرامش نذاشته بودن.
چشم هایی که برای جیمین،
خطرناک تر از حکم جلبی بود که سال ها،
منتظرش بود.
اما متاسفانه یا خوشبختانه،
نبوغ و نفوذ جیمین،
هیچ وقت اجازه ورودش رو،
به زندگی جیمین نمی داد.

نگاهش رو،
توی صورت یونگی،
به حرکت درآورد.
جوری که انگار،
می خواد از طریق صورتش،
درونش رو کشف و کنترل کنه.

صورتش گرد بود.
به همراه زاویه ای خفیف توی قسمت فکش.
چشم های سیاه و پوست سفیدش...
بینی صاف و باریکش...
گونه های تو پرش که به خاطر آدرنالین،
به رنگ سرخ در اومده بود،
هارمونی جذابی،
از چهره مرد مقابلش ساخته بود.
اما در کنار همه این ها،
لب های پهن و سرخش،
جلوه بی نظیری به صورتش داده بود که،
تشبیه کردن یونگی به عروسک رو راحت تر می کرد.
جیمین نیشخندی زد.
عروسک.
کلمه جذابی بود.
کلمه ای که انگار،
برای یونگی ساخته شده بود.

دستش رو به طرف موهای یونگی برد و،
اینبار درحالی که طره ای از اون دریای سیاه رو،
دور انگشتش می پیچید،
گفت:

- ولی من درباره مرگ حرف نمی زنم...

لب هاش رو کنار گوش یونگی برد و،
ادامه داد:

- درباره زندگی حرف می زنم عروسک!
.
.
.
یک ساعت بعد، محله یوننام دونگ

پشت در خونه ایستاد.
کف دست هاش رو به هم مالید و،
نفس عمیقی کشید.
باید خشمش رو کنترل می کرد.
باید خودش رو جمع و جور می کرد.
سرش رو بالا گرفت و،
جوری به آسمان نگاه کرد که انگار،
صورت مادرش رو بین ابرهای خاکستری که،
به اجبار باد این طرف و اون طرف می رفتن،
می بینه.
جوری که انگار،
تمام اتفاقات ناگوار زندگیش رو،
از چشم مادرش می بینه.

- این، اون چیزی نیست که من ازت میخواستم!

آب دهانش رو قورت داد و،
سرش رو پایین انداخت.
غرور برای یونگی،
مهم ترین دارایی اش بود اما،
این غرور،
در برابر آدم ها و اتفاقاتی که دنیا سر راهش قرار می داد،
هیچ بود.
طوری که به جرأت می شد گفت،
هیچی ازش باقی نمونده.

کلید رو از جیبش بیرون کشید و،
به آرومی وارد خونه شد.
اشک های روی گونه هاش رو پاک کرد و،
با قدم های آهسته به طرف ساختمان خونه قدم برداشت.
یوری نباید متوجه گریه برادرش می شد.
نباید متوجه حضور سایه ناامیدی،
در اطرافش برادرش می شد.
چرا که یونگی،
آینه احوالات درونی یوری بود.
و یک آینه کثیف و آسیب دیده،
جز احساسات منفی،
چیز دیگه ای برای صاحبش،
به همراه نداشت.

یوری،
در شیشه ای رو روی قابلمه گذاشت.
کش و قوسی به بدنش داد و،
درحالی که خمیازه می کشید،
برگشت تا از آشپزخونه بیرون بره اما،
حضور یکباره یونگی،
نفس رو توی سینه اش حبس کرد.
انقدر توی افکارش غرق شده بود که،
حتی صدای در خونه رو نشنیده بود.
حالا معنی حرف های آجوما جیسو رو می فهمید.
اینکه وقتی صدای افکار،
بیش از حد بالا میره،
حس شنوایی رو مختل میکنه.

𝑳𝒖𝒄𝒊𝒇𝒆𝒓Where stories live. Discover now